-
معروف شدن خاطرات ما و نی نی!!
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 19:57
دیروز یعنی 23 خرداد سر کلاس خانوم روستا مامان پریسا که حالا باهاش خیلی دوست شدم(و البته یه روز دختر نازش کیانا دوست پسرم میشه) یهویی بهم گفت که تو توی مجله نی نی پلاس مطلبی از خاطراتت رو دادی برای چاپ؟؟؟؟؟؟ و من شوکه شدم! وقتی اولین بار این مجله رو خوندم دیدم که خواستن خاطرات بارداریمونو واسشون بفرستیم و من همون موقع...
-
شب آرزوها
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 19:53
امشب 19 خرداد مهمونی خونه رضا(پسرداییم) دعوت بودیم و کلی خوش گذشت....و مهمتر اینکه قبل رفتن رفتیم فروشگاه سی نی نی پاسداران و یک سری از خریدای نی نی رو کردیم:یه پتوی خشگل و دو تا بالش نرم و گرم که پسرکم سر نازشو بذاره روش و خوابای قشنگ ببینه،یه تشکچه باحال طبی که نمیذاره نی نی روش غلط بخوره و بیفته!!! و دو تا عروسک...
-
هوسونه!!!!
شنبه 28 خردادماه سال 1390 16:13
امروز 18 خرداد: عصر با علیرضا رفتیم ونک که یه کم خرید کنیم......من و نی نی کادوی روز پدر بابا علیرضا رو واسش خریدیم:یه پیراهن خشگل!!! آخه فردا میخوایم بریم مهمونی و دوست دارم خوشتیپ ترین بابا باشه!! وقتی داشتیم برمیگشتیم حدود ساعت 7 بود.......آخه الان وقت هوس کردن خورشت قورمه سبزیه؟؟!!!!!! اول که یه کم غر زدم که چرا...
-
اولین ماشین زندگی پسرمون
شنبه 28 خردادماه سال 1390 15:58
امروز 16 خرداد مثل هر دوشنبه به ذوق رفتن به کلاس خانوم روستا پر از انرژیم....امروز جلسه ششمه و کلاسمون نصف میشه...من دیگه با چند تا از مامانای مهربون کلاس دوست شدم و میخوایم که دوستیمونو با هم ادامه بدیم تا نی نی هامون هم با هم بازی کنن و خلاصه این جو قشنگ رو حفظ کنیم. جلسه پیش کلاس در مورد انتخاب نوع زایمان بود:طبیعی...
-
مسافرت با دایی مسعود
شنبه 28 خردادماه سال 1390 15:41
13 و 14 خرداد همیشه وقت خوبی واسه یه آب و هوا عوض کردن کوتاهه،اما امسال با سالهای پیش فرق داشت،قرار بود با دایی مسعود بریم شمال. از وقتی که من با علیرضا ازدواج کردم همیشه دلم میخواست توی یک سفر مسعود هم همراهمون باشه و حالا این آرزو محقق شد. ساعت 5 صبح جمعه 13 خرداد اومد دنبالمون و 3 تایی،البته که 4 تایی راهی شمال...
-
سونوگرافی غربالگری تکمیلی...دیدن پسر نازمون با اطمینان
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 10:49
عصر بابا علیرضا اومد یه کم خوابید و بعدش راهی سونوگرافی شدیم،همونجاییکه واسه غربالگری اول رفته بودیم...از اونجاییکه فهمیدم قند، جنین رو به تحرک درمیاره دو تا سن ایچ قبل اینکه بریم داخل خوردم که خوب خوب خودشو بهمون نشون بده.....البته میدونم این عسل من حرف مامانی رو گوش میده...چون از دیشب کلی بهش گفتم عشق مامان اگه...
-
تولد خاله نیکو با نی نی
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1390 08:45
امروز 7 خرداد،تولد خاله نیکوووووووووو.....از بس که وقت نداره ما باید بریم آتلیه دیدنش....مگه میشه روز تولد نیکو من نبینمش؟؟!!! اونم امسال که این فسقلی هم دوستش داره و واسش کادو خریده..... قرار شد ظهر برم پیشش...تا اون موقع با هم یه کیک خوشمزه درست کردیم که نیکو بخوره حال بیاد! با آژانس رفتیم پیشش و کلی ذوق کرد...شمعشم...
-
اولین هدیه روز مادر که از عشقم گرفتم
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1390 08:21
امروز 2 خرداده و فردا روز مادر،و امروز جلسه چهارم کلاس خانوم روستاست! دلم میخواست واسه همه بچه های کلاسمون که اولین سال مامان شدنمونه کیک درست کنم! از اولشم مثل اینکه قسمت نبود!!همش یه چیزی کم بود!دو بار رفتم خرید....موقع درست کردن کیک هم نفهمیدم چیو با چی قاطی کردم...که کیک شد پودر کیک!!!! اما مثل اینکه همه نی نی ها...
-
عروسی و شادی با نی نی
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 22:20
امروز 29 اردیبهشت،روزیه که از ماه ها قبل منتظرش بودم...روزایی که حالم بد بود فکر کردن به این تاریخ حالمو خوب میکرد و بابا علیرضا میگفت یه کم حوصله کن....آخر اردیبهشت عروسیه....زود میگذره،سرت گرمه و..... حالا به خودم میگم چه زود گذشت.....امروز عروسیه مهرداد(پسرداییم)و شادی است...سالهاست میخواستن بهم برسن و امروز دیگه...
-
کیف و حال با نی نی!!!
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 15:19
امروز 25 اردیبهشت؛به به چه هوای بهاری!!! چه بارونی..... بعد از کار میخواستم برم خونه،اما یهو رفتم مرکز خرید گلستان هروی که یه بلوز بخرم. بعدش موقع رفتن از در که اومدم بیرون وای .....چه بوی سیب زمینی سرخ کرده ای پیچیده بود تو خیابون...منم که عاشق سیب زمینی سرخ کرده!!!!!!!!!! صاف رفتم تو رستوران روبروی پاساژ و یه سیب...
-
کم کردن کار بخاطر سلامتی نی نی و آرامش مامان!
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 15:04
خیلی وقته در شکم که مقدار کارم رو کم کنم...امروز 24 اردیبهشت دیگه تصمیم نهایی گرفتم که شنبه ها که محل کارم خیلی دوره و باید خودم رانندگی کنم دیگه نرم !!!!! از قبل عید خیلی فکر کردم که چیکار کنم...بابا علیرضا هم میگفت خودت باید تصمیم بگیری...فقط باید به فکر آرامش خودت و نی نی باشی! منم دیگه از امروز شنبه ها نمیرم سر...
-
گشت و گذار در تجریش
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 16:32
امروز ۲۱ اردیبهشت : دیشب بعد از اینکه با مامان از کلاس اومدیم به اصرارهای من شب موند خونه ما که فردا با هم بریم تجریش خرید...خیلی شب خوبی بود.این اولین شبی بود که نی نی نازنازوی من کنار مادرجون(البته تو دل من) خوابید...خیلی حس خوبی بود...یه جوری که مامانم کنارم بود و حالا منم بعنوان یه مامان با نی نیم بودم... صبح با...
-
جلسه دوم کلاس بارداری خانوم روستا
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 23:45
امروز دوشنبه 19 اردیبهشت...قبل رفتن به کلاس خاله نیکو اومد خونمون و دو ساعتی با هم بودیم....لباسایی که واسه نی نی خریدیم رو دید...ناهار خوردیم و رفت...خیلی کم موند و نارحت شدم...اما برای من و نیکو یه کوچولو زمان هم کافیه تا بهم انرژی بدیم....امروز جلسه دوم کلاس بود و با انرژی تمام رفتم کلاس...سر راه واسه خانوم روستا 2...
-
از احساساتی شدن من ...تا...اولین پیک نیک با نی نی
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 21:09
امروز جمعه 16 اردیبهشت خیلی کیف میده که از صبح بابا علیرضا در کنار ما، خونست!! امروز ظهر حالم خیلی خوب نبود و نتونستم غذا درست کنم...این بود که با پیشنهاد خودم رفتیم رستوران گیاهخواران آناندا..و با بابایی لازانیای خوشمزه خوردیم...من این رستورانو خیلی دوست دارم و هر وقت میرم کلی انرژی مثبت گرفتم!...وقتی اومدم خونه طبق...
-
چکاپ دندانپزشکی...اولین شعری که برات خوندم
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 14:50
امروز 14 اردیبهشت که من و گل پسرم در وسطای هفته 15 هستیم رفتیم دندونپزشکی دکتر یکه زارع که از سلامتی دندونهام مطمئن شم...حدود دو بار در طول بارداری باید رفت دندونپزشکی تا یه وقت خدانکرده عفونتی نباشه! چون هر عفونتی در بدن برای نی نی خطرناکه و اگر در ماههای آخر باشه احتمال زایمان زودرس هست... خوشبختانه هیچ مشکلی نبود و...
-
روز معلم و ذوق زدگی من و نی نی
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 18:02
امروز سه شنبه 13 اردیبهشت مثل همیشه کلاس مشاوره گروهی واسه گروهی که دیگه بیشتر از دو ساله که با هم هستیم و من عاشق این روز و این بچه ها و این 2 ساعتم...دیگه چند ماهی هم هست که نی نی فسقلی هم با من میاد و کلی گوش میده!!! اما امروز خیلی هیجان انگیز و به یادموندنی بود...وقتی وارد کلاس شدم روی میزم یه دسته گل بزرگ و خشگل...
-
شروع کلاس های بارداری....و شروع رابطه عاشقانه مامان پریسا و پسرش
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 15:34
امروز دوشنبه 12 اردیبهشت: هنوز حالم خوب نشده.....تا آخر شب حالا وقت دارم....مطمئنم خوب میشم... از 1 ماه قبل قرار بود امروز کلاسم شروع شه!آخه گلم من برای هرچه بهتر طی کردن این دوران زیبا و به یادموندنی دوست دارم خیلی کارا بکنم...نوشتن این وبلاگ خاطرات، کمتر کردن کارهام،استراحت با آرامش،رفتن به استخر مخصوص بارداری،خوندن...
-
تعیین جنسیت
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 12:36
امروز یکشنبه 11 اردیبهشت : دو سه روزه که دل درد دارم، فکر میکنم هروقت که تو ماشین میشینم این جوری میشم...آخه مامان جون مثل اینکه ارتعاشات موتور، نی نی های فینگیلی مثل تورو اذیت میکنه! منم سعی میکنم کمتر ددر برم و کمتر خودم رانندگی کنم، اما خب بعضی وقتا مامانی مجبوره کاراشو خودش بکنه!...اون روز تا بعد از ظهر سر کار...
-
اولین خرید سیسمونی
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 14:26
پنج شنبه 8 اردیبهشت تصمیم گرفتم جدی جدی بریم واسه گلم خرید!نی نی نازنازکم، مامانی از بس تورو دوست داره حتی از سالها قبل یه چیزایی واست خریده...عزیزم تو هنوز به این دنیا نیومده من و بابات کلی لباسای خشگل و ناز خریدیم...بخصوص وقتی رفته بودیم کیش و نمی دونستیم تو اومدی...اما این بار واقعاً رفتیم شروع کنیم کم کم سیسمونی...
-
ورزش،بازی،آب بازی،شادی،انرژی...وای.....
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 21:43
امروز دوشنبه 5 اردیبهشت بعد از کلی برنامه ریزی بالاخره جور شد که ساعت 2 تا 4 عصر برم استخر بیمارستان صارم...با کلی انرژی و هیجان تو یه هوای بارونی کاملاً بهاری راهی شهرک اکباتان شدم...وای که عجب این بیمارستان صارم قشنگ و هیجان انگیزه...مثل یه هتل می مونه،آدم دلش میخواد تو لابی بشینه و کیف کنه!!!من زود رسیدم و این بود...
-
ملاقات دوم با دکتر
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 23:42
خیلی جالبه این دوران بارداری، یه حالتی تموم میشه و حالت عجیب جدیدی جاشو میگیره؛ از دو سه روز پیش حات تهوع همیشگی تموم شده و سوزش سرمعده شدیدی شروع شده!!البته گلم میدونم صبحها خیلی اذیت میشی از اینکه هر روز صبح حال مامانی بهم میخوره و...،البته شایدم این برای تو خیلی خوبه و هر چی که تو دل مامانی دوست نداری میدی بالا......
-
تست NTو سونوگرافی غربالگری سه ماه اول
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 21:10
امروز 31 فروردین از صبح که هیچی از شب قبل دل تو دلم نبود،هم واسه دیدن این کوچولوی نازمون و اطمینان ازسلامتیش و هم اینکه یعنی میشه بگن جنسیتش چیه؟؟آخه دوست دارم هرچه زودتر با اسم قشنگش صداش کنم و بدونم تو تجسمم مامان یه قند عسل یا یه دختر ناز و مموشم!! بابا علیرضا امروز زودتر از سر کار اومد دنبالم و بدو بدو رفتیم...
-
بالاخره اومدیم خونمون!
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 21:06
تا سه شنبه 16 فروردین خونه مادرجون بودیم،با اینکه من واقعاً راحت بودم و مامان نمیذاشت به من بد بگذره اما خسته شده بودم،روزا حوصلم سرمیرفت و شبها دیر میگذشت! بنظرم هرچقدر خونه مامان آدم،راحت باشه هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه.اونم خونه خود خودمون که من عاشقشم،کوچیکه اما با یه قصر هم عوضش نمیکنم!خداکنه تو هم ازش خوشت بیاد...
-
شنیدن تپش قلب تو
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 11:48
از دو ماه پیش بی صبرانه منتظر 15 فروردین بودم، که صدای قلب کوچولوتو بشنویم. میدونستم با شنیدن صدای ناز قلبت تحمل سختیهای جسمی برام آسون تر میشه! من از خونه مادرجون با آژانس رفتم مطب خانم دکتر و بابا علیرضا هم بعد از من رسید. تو کل زمانی که منتظر نوبتون بودیم یاد روزهایی افتادم که بارها میومدم اینجا و میشستم و وقتی...
-
با یک خبر تلخ عید تموم شد
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 20:59
از دو روز پیش نگران یکی از دوستام محبوبه و نی نیش بودم،اونم همزمان با من نی نی دار شده بود،حالا دو روزه که لکه بینی داره و بیحاله!امروز 14 فروردین صبح بهش زنگ زدم که نتیجه سونوگرافیشو رو بدونم،که...تا گوشیو برداشت فهمیدم چی شده...داشت از بیهوشی درمیومد...گفت:"پریسا...بچمو سقط کردن!!!قلبش نمیزد و رشد نکرده...
-
چشیدن احساسی بهاری بعد کلی روزای سخت
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 00:41
امروز 8 فروردین،بعد از نزدیک یک ماه حال بدی و دائم خوابیدن و بیحالی احساس کردم هوای بهاری بیرن داره منو میکشه طرف خودش...دلمو زدم به دریا و رفتم پیاده روی!وقتی به مامان و بابا گفتم کلی خوشحال شدند. خودم هم متعجب بودم!!! از میوه فروشی توت فرنگی نوبرونه خریدم که عسلم بخوره کیف کنه!یه مجله خیلی خوب بارداری که دفعه اول...
-
ترس از نبودن تو
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 00:40
امروز 7 فروردین...از دیروز نمیدونم چرا دل درد شدیدی داشتم...شک کردم که حتماً از نشستن زیاده و به تو عزیزم فشار اومده و مثل همیشه داری به من سقلمه میزنی که استراحت کنم.اما 2 روزه که ادامه داره،حتی تو خواب...خیلی نگرانم کرده...البته به کسی هم نگفتم،خوب شاید طبیعی باشه!اما و قتی با دوستم که ماماست حرف زدم گفت اگر ادامه...
-
شروع سال 90 و روزهای سخت ابتدای سال
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 12:00
سال تحویل ساعت 2 و 50 دقیقه و 45 ثانیه صبح بود و من از ساعت 10 شب با حال بدی تو خواب و بیداری بودم...دلم میخواست مثل سالهای قبل سال تحویل کلی شور و ذوق داشته باشم و دور سفره هفت سین بشینم و دعا کنم. اما امسال توانی برای نشستن هم نداشتم،معده درد امونمو بریده بود!!... لحظه سال تحویل هم خواب بودم....وقتی صبح با صدای بابا...
-
اولین یادداشتی که تو این وبلاگ برات نوشته شد
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 13:01
کوچولوی ناز نازی این یادداشت برای تو امیدوارم یه روزی بیای و ببینی که این احساسات پاک و قشنگی که توی خاطرات مامان مهربونت نقش بسته چقدر عمیق و زیباست و قدر این همه زیبایی و محبت و روزای سختی که مامان در اون به سر می بره و روزهای سختی که در پیش داره رو بدونی و این همه عشق و ذخیره کنی تا روزی اون رو به پای پریسای من...
-
روزهای آخر سال 1389و سفر اجباری
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 18:13
پنجشنبه 26 اسفند خاله نیکو با 2 تا شاخه گل خشگل و یه مجسمه با مزه از یه پسربچه اومد پیشم و نذاشت تنها باشم تا شب،بهم کمک کرد تا لباسهایی که از این به بعد تنگم میشن و نباید بپوشم رو از کمد جمع کنم.همه میگن خیلی حس بدیه که لباسای کمر باریکتو میبینی که نمیتونی بپوشی و باید جمعشون کنی،بخصوص شلوارای جین!! اما من حس خوبی...