خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

روزهای آخر سال 1389و سفر اجباری

پنجشنبه 26 اسفند خاله نیکو با 2 تا شاخه گل خشگل و یه مجسمه با مزه از یه پسربچه اومد پیشم و نذاشت تنها باشم تا شب،بهم کمک کرد تا لباسهایی که از این به بعد تنگم میشن و نباید بپوشم رو از کمد جمع کنم.همه میگن خیلی حس بدیه که لباسای کمر باریکتو میبینی که نمیتونی بپوشی و باید جمعشون کنی،بخصوص شلوارای جین!! اما من حس خوبی داشتم.شروع یه تغییر، اینا یعنی اینکه تو هستی...و تو سلامتی و داری رشد میکنی که لباسای قبلیم تنگمه.چرا باید ناراحت شم،خوشحالم هستم!بعد از اینکه تو اومدی هروقت که شد دوباره قد خودم میشم. راستی من امسال بخاطر حس خوب حضور تو کلی ظرفهای خشگل 7سین خریدم که امیدوارم سل تحویل حالمون خوب باشه و کنار اون عکس بندازیم! خاله روجا اونارو آورد بهم داد .

از 2 روز بعد حال من بدتر شد،یعنی تهوع شدید هر روز صبح بهم اضافه شد،دفعه های اول خیلی تحملش سخت بود و با شروعش میترسیدم،اما انگار بهش عادت کردم،میدونستم باید چیکار کنم که باهاش کنار بیام...

مامان اینا تصمیم دارن برن شمال،و میگن اگه ما نریم اونا هم نمیرن! سفر تو سه ماهه اول نباشه بهتره،اما خوب منم پیش اونا باید باشم تا من و تو گرسنه نمونیم!!این بود که اجباراً29 اسفند صبح زود با بابا علیرضا رفتیم شمال. همیشه توی راه من به بابایی میرسیدم،میوه پوست میگرفتم،بساط صبحونه میبردیم و خلاصه کلی خوش میگذروندیم؛اما راستش من خوب نبودم و تازه از وسطای راه دل درد شدید گرفتم که حسابی مارو ترسوند،فکر کنم نشستن و تکون خوردن به قشنگ کوچولوم فشار آورده بود و از آونجاییکه مثل نی نی های خوب به مامانیش هشدار داد منم رفتم عقب و دراز کشیدم تا ویلا برسیم. تو اولین باره که تو دل مامانی و میای شمال،هوا خیلی خوبه،حداقل اینش میتونه برای من و تو نازنازیم خوب باشه....جوجه کوچولوی من هوای خوب وسالم بخور....

سال 89 داره تموم میشه،خوب حالم خوب نیست،اما تو با منی و داری رشد میکنی.این یعنی سلامتی...حال بد من یعنی سلامت تو...تهوع و درد معده و بیحالی ومریضی داره اذیتم میکنه،اما باز هم خدارو شکر میکنم و هردفعه که حالم بد میشه چون میدونم تو هستی که داری رشد میکنی خیالم راحت میشه و میگم خدا کنه این حال بهم خوری تمام نشه که تو باشی.تو ذره ذره بزرگ میشی فندق من و دست و پا در میآری و من تو را احساس خواهم کرد. یه روز خیلی بیشتر اینا با هم کیف میکنیم.تو هم بیشتر سفر تو دل مامانیتو میفهمی...تا روزهای بهتر شدن خوب آینده که انشالله زودتر بیان....تا اومدن سال 90.

اولین خواب و تصویری که از تو دیدم

20 اسفند،یعنی تو اوج حال بدم یه چیزی خیلی حس خوبی بهم داد.خوابتو دیدم...تو یه پسر قند عسل کوچولو بودی شبیه کوچولویی های بابا علیرضا که تو بغلم داشتم بهت شیر میدادم و تو معصوم و ناز با چشمای قشنگت داشتی نگام میکردی و منم با لبخند جوابتو میدادم....

واسه چند روز این خواب تحمل خیلی از سختی هامو آسون کرد.خیلی قشنگ و رویایی بود...این اولین خوابی بود که از تو دیدم...قربونت برم عشقم که تو گذشت خوب این شرایط کمکم کردی...

25 اسفند برای تعیین سن حاملگی رفتم سونوگرافی،آخه جایی که میخوام برم(نسل امید)گفت که باید بدونیم برای وقتی که میای چند هفتگیته!منم رفتم سونوگرافی ساده.اون روز با مادرجون از خونش رفتیم سونوگرافی آزاده(رسالت)بعد 10 لیوان آب خوردن سونو کردم.

تو 7 هفته و 1 روزته......یه دایره وینگول کوچولو تو یه دایره توپولی تر که بهش میگن ساک حاملگی... همه چیت خوب بود و مشکلی نبود شکر خدا. همینم به من بیشتر کمک کرد و روحیمو خیلی خوب کرد...آخه خبر از حال و روز قشنگم نداشتم! فدات شم فسقل گلک من تا میتونی تو ساک کوچولوی امن خودت بمون و رشد کن.

 بعدشم با مادرجون رفتیم خونه ما و کمک کرد خونه رو مرتب کردیم و برام غذا درست کرد و کلی زحمت کشید.خدا سایشو از سرمون کم نکنه...واقعاً درسته که تا مادر نشی نمیفهمی....خدا عمر همه مامانا بده.

شروع حال و هوای نه چندان خوب

امروز 15 اسفنده و حالم خوب نیست، هر وقت یکی که نی نی داشت میگفت بی اشتها شدم و بی انرژی ام  و حتی نمیتونم خونم بمونم،نمیفهمیدم یعنی چی تا اینکه این روزا احساس میکنم میلی به غذا ندارم!حتی امروز که میخواستم برنج درست کنم تهوع شدیدی داشتم...همیشه فکر میکردم شاید این حالتا سراغم نیان،اما باید یادم میافتاد که خاله منیژه هم دو تا حاملگی سخت داشت و سه ماه کامل خونه ما خوابید.مثل اینکه ژنتیک داشت کار خودشو میکرد. حالم خوب نیست و معدم بهم ریخته! حالت تهوع خبری نیست اما بشدت گوارشم بهم ریختست.از شانس منم که راهمون از مامان اینا دوره و نمیتونم پاشم زودی برم اونجا.این بود که با حال زاری رفتم خونه خاله روجا و غذامو واسم گرم کرد...میبینی عزیزم،حتی نمیتونستم غذامو گرم کنم.یعنی قیافشو میدیدم از اشتها میفتادم.تا عصر اونجا بودم. بابا علیرضا اومد دنبالم و با اصرارهاش رفتیم خونه مامانم. راستشو بگم این حال و اوضاع منو خیلی بهم ریخت. هیچوقت تا حالا انقدر خونه رو نامرتب و خودمو ناتوان ندیده بودم! بابا علیرضا اما خیلی حوصله به خرج داد و گریه و زاری و غر های منو تحمل کرد. رفتیم خونه مادر جون اینا و یه غذای خوب خوردیم...من از اون روز خونه نرفتم تا 25 اسفند. چند روزی هم رفتم خونه خاله منیژه. عزیز دلبندم مثل اینکه صلاح بود من این شرایط سخت رو بچشم.منتی نیست! بخاطر خودم،که قوی تر شم،که صبورتر شم. فقط بخاطر احساس قشنگ تو سعی میکردم تحمل کنم و از خدا صبر بخوام. راستشو بگم بعضی وقتا تحمل تموم میشد. خوب وقتی هم آدم تحملش تموم میشه ممکنه خیلی غر بزنه،گریه کنه و....؛خلاصه  روزا و شبای سختی بود...

فقط دلم میخواد زمان بگذره.با حساب کتابای خودم الان تو 7 هفتگی هستم و بی صبرانه منتظر میشم تا این سه ماه بگذره تا بهتر شم...این شمارش روزها دیوونم داره میکنه... یه جمله ای تو کتاب 9 ماه انتظار زیبا که میخونم هست که تو این شرایط خیلی یادش میفتم:" قسمت اعظم حاملگی سحرآمیز و حتی روحانی است اما گاهی ناراحت کننده و تا حدی نگران کننده هم هست.بنابراین فکر نکنید که باید همیشه خوشحال و خندان باشید. به خودتان اجازه دهید تا در مورد آن واقع بین باشید".

 بند انگشتی من (این اندازه الان توئه)مطمئنم آخر این شرایط سخت برام دستاوردی باقی میمونه که به نفع من و توئه. میدونم داره سخت میگذره،اما تو غصه نخور،من همه چیزو تحمل میکنم.بابا علیرضاتم کنارمه و خیلی بهم میرسه.خیلی نمیتونه برام کاری کنه ، اما خیلی حمایتم میکنه و دائم  من و تورو ناز میکنه و منو تشویق به صبوری میکنه و یادم میندازه که به خاطر لحظه لحظه این روزها،حتی سختی هاش نباید ناشکری کنیم و بالاخره این سختیهاش تموم میشه...مامانی مواظب خودت باش،هر کاری کردم که خوب نبود تو بهم یه جوری نشون بنده...قربون قدت برم که ریز ریز داری رشد میکنی...دوست دارم.

اولین ملاقات تو با دکتر

دیگه خیلی ها میدونن تو اومدی،پس باید خیلی مواظب خودت باشی.

کنجد مامان(آخه الان اندازه کنجدی)حال جسمیم خوب نیست، دل درد های شدیدی دارم که طبیعیه.اما قشنگترین حال دنیارو دارم.قربونت برم من که به من میگی کی باید استراحت کنم،تا زیادی کار میکنم و خسته میشم بهم میگی،میزنی به دل و رودم و منم دل درد میگیرم.تو چه نی نی خوب و نازنینی هستی،چقدر منو دوست داری که بهم حضور قشنگتو یادآوری میکنی.آخه تو این روزای اول یادم میره که نباید از خودم زیادی کار بکشم و مثل قبل نباید خودمو خسته کنم.یادم میندازی که باید تغییر کنم، این تغییر سخته اما برای یه مامان خوب شدن لازمه.

شنبه 7 اسفند رفتیم دکتر و خانم دکتر هم ذوقتو کرد،چون میدونست ما کلی منتظر تو هستیم. آخه میدونی ما سالها قبل از اینکه تو بیای هم ذوق و شوق بودنتو داشتیم،واست آلبوم خاطرات و کلی لباسای خشگل خریدیم.حالا که فهمیدیم تو اومدی که معلومه دنیارو به پات میریزیم.

فکر میکردم میریم سونوگرافی اما برای 10 فروردین نوشت و وزن و فشارمو گرفت و گفت لازم نیست رژیم یا کار خاصی کنی.قرار بعدی بعد از عید.واسه دیدنت باید صبر کنم.

امروز 9 اسفند به دایی مسعودتم خبر دادم...میدونی الان قدت چقدره؟؟اندازه ناخن انگشت کوچیکم...قربون قدت برم که با همین فینگیلی بودنت یه گردالی داری که میشه کله خشگلت و صورت نازت و یه دم داری که میشه بدن و دست و پاهای قشنگت که من بغل میکنم و عشق دنیارو میکنم.

راستی عزیزک دلم از وقتی اومدی همش داره بارون میاد.تو پر از برکتی .هم الان که فهمیدیم اومدی با خودت بارون آوردی و هم وقتی به این دنیای قشنگ میای هوا بارونیه،احتمالاً آبان ماه.پاییزی من! مثل فصلی که توش بدنیا میای پر از رنگای قشنگی واسه من و بابایی.

 هر عکس نی نی یا فیلمی میبینم میگم تو از همه قشنگتری عزیزم تو با اومدنت میدونم خوشبختی و ارامش و همه اون چیزایی که تو این سه سال زندگی و شش سال آشنایی من و بابات دنبالش بودیم و براش تلاش کردیم رو به همراهت میاری با تو همه چیز عالی خواهد بود و تو مثل یک فرشته که از طرف خدا اومده به مامان و بابات طعم شیرین زندگی واقعی رو خواهی چشاند.من و بابا علیرضا بیصبرانه منتظرت هستیم دوستت داریم و با عشق میبوسیمت.

 

نوید زیبای مامان شدن

امروز 2 اسفند 89...یه جورایی خیلی مشکوکم.بیبی چک هم میگه اومدی...اما نمیخوام اطمینان کنم،بهتره بازم صبر کنم. نشونه های بدنم که میگه با همه ماه های قبل فرق دارم،اما تا آزمایش ندم مطمئن نمیشم و به کسی نمیگم...البته خاله نیکو میدونه!آخه اون بهترین دوست مامانیه و یه جورایی مثل خواهر واقعی واقعی مامانیته و از قبل اینکه تو بیای کلی با تو در ارتباط بود.مگه نه!!!

اگه اومده باشی که خیلی نی نی باحالی هستی بعد کلی زیرآب رفتن و از دوچرخه افتادن و بالاو پایین پریدن تو جت اسکی تو اومدی...یعنی توی اون سفر تو با ما بودی...قربونت برم عشقول من که از خال آسمون تا زیر دریا با ما بودی...به دل مامان چسبیدی و کیف کردی...چقدر خوشحالم که این سفر جور شد رفتیم.

امروز 4شنبه 4 اسفند دیگه دلمو زدم به دریا،نمیتونم وایسم!رفتم آزمایشگاه رسالت؛کلی هم دروغ گفتم به علیرضا که کجا میرم صبح به این زودی...آخه نمیخواستم بدونه!دوست دارم شب که میاد خونه بفهمه. جواب آزمایش ساعت 1 ظهر حاضر میشد.وقتی به خانومه گفتم نمیشه زودتر؟!!یه جوری نگام کرد که فهمیدم باید برم و هیچی نگم.قرار بود ظهر با مادر جون و خاله منیژه بریم بازار.خیلی جلوی خودمو گرفتم که بهشون نگفتم،آخه میخواستم مطمئن شم.خیلی خسته بودم .یه اتفاق جالب این بود که همین امروز فهمیدم پریناز یار دبستانی منم نی نی دار شده،البته بدون اینکه بخواد!!! خیلی جالبه اگه بفهمیم قندک منم امروز اومده خیلی بامزه میشه...ساعت 1و نیم بود و من دلم تو آزمایشگاه.یعنی امروز روزیه که میفهمم مامان شدم؟؟؟؟خدایا چه هیجانی دارم،مثل روز عروسیم،یه دلهره شیرین.

ساعت 5 شد و من دیگه از مامان اینا خداحافظی کردم.کلی خرید دستم بود.رفتم همه رو گذاشتم پیش علیرضا تو ماشین و بازم با کلی دروغ رفتم سمت آزمایشگاه...قلبم تو دهنم بود،داشتم مثل بید میلرزیدم،ترافیک پل سیدخندان تا رسالت داشت خلم میکرد، تابلوی آزمایشگاهو که دیدم یادم افتاد که باید پیاده شم!

ای وای....قبض آزمایشگاه تو کیفم نیست،جا گذاشتم.ای خدا مردم از استرس!نکنه جوابو نده...به متصدی آزمایشگاه گفتم که گمش کردم...دستام و صدام میلرزیدن..بدون اینکه چیزی بهم بگه جواب رو داد.انتظار داشتم اگه مثبته بهم بگه..خودم بازش کردم و دیدم زده HCG: 606 یعنی از 50 خیلی خیلی بالاتر....یعنی چی؟؟؟؟؟یعنی نی نی اومده؟؟وقتی از خانومه پرسیم گفت خودم تفسیرش نکنم و از دکترم بپرسم....اینو که گفت همه بدنم یخ زد،حالم خیلی بد شد رفتم بیرون،راستش از برخوردش خوشم نیومد و زد تو ذوقم

یه بچه پارک کنار آزمایشگاهه،نشستم رو نیمکت، سعی کردم بخودم مسلط باشم. بعد از تلفن به خاله الیناززنگ زدم به دوستم زهره که ماماست. جواب داد که مبارکه،صد در صد الان مامانی،هورمون بارداریت خیلی بالاست و جای شک نیست!وقتی قطع کردم دیگه سرجام خشک شدم....یعنی فینگول من اوده؟؟؟؟؟یعنی الان من مامانم؟؟؟یعنی خدا خواست؟ عشقم اومد؟؟ وای باورم نمیشد!قط میلرزیدم...هوا هم سرد بود.همه حس و حالم ترکید و زدم زیر گریه...خوبه کسی توی پارک نبود،خوب معلومه به کی زنگ زدم!خاله نیکووووووو!خیلی بدی با من نیومدی!!!!.....جایی بود که نمیتونست حرف بزنه!تو بنگاه....خدایا به کی بگم!!!!!!خاله فهیمه تو اون سر دنیا!نی نی اومده....فقط صدای جیغاشو میشنیدم و گریه های خودم...خدایا الان باید چیکار کنم!کاش میشد همین الان به بابا علیرضاشم بگم،اما باید وایمیسادم!دم غروب بود،من تو حال و هوای گیجی و منگی بودم که صدای اذان مغرب به همه پریشونی ها و دست پاچگی هام خاتمه داد.

معجزه زندگی من خوش اومدی....خدایا از دادن این هدیه ممنون

بخودم که مسلط شدم،پا شدم و با تاکسی راهی خونه شدم...به همه چی فکر میکردم،روزها و ماه هایی که گذشت؛به غصه خوردنم تو ماه قبل،به از این به بعد،وای یهو ترسیدم!یعنی واقعاٌ من مسئول یه آدم شدم...خدایا یعنی میتونم؟باید چیکار کنم؟داشتم خل میشدم که تلفن خاله نیکو شادم کرد،اونم باورش نمیشد. توی راه به خاله مهدیه و خاله روجا هم خبر دادم...دیگه میخواستم نفر بعد باباش باشه...باید دندون رو جیگر میذاشتم...خیلی برای آدمی مثل من سخته!!! زنگ در زده شد،اما خاله روجا و پارسا کوچولو بودن،روجا از ذوقش اومده بود منو ببینه؛وای واسه  نی نی هم دو تا تل سر خریده بود!!!یعنی تو کدومشی؟دختر؟پسر؟فرقی نداره،سالم باش هرچی میخوای باش عسل مامان...فقط باش.آروم و محکم بچسب به دل من و هیچ جا نرو.

شب نتونستم طاقت بیارم و به آبجی بزرگه،خاله منیژه گفتم و خیلی ذوق کرد و میگفت من امروز فهمیدم...بالاخره بابا علیرضا اومد...وای چه جوری بگم!خیلی هول بودم. وقتی اومد و نشست رو مبل گفتم میدونی بابا شدی؟گفت:آره؟؟؟؟راست میگی!!!من گفتم:نه!شوخی کردم!!!!این ماه هم خبری نیست!و خلاصه 1یک ساعت طول کشید که من دست از اذیت کردنش بردارم و جواب آزمایشو نشونش بدم.خب بابا علیرضا خیلی در مورد احساساتش حرف نمیزنه و هیجانشو نشون نمیده،اما با نگاهش و یکی دو کلمه ای که بگه من میفهمم که چقدر خوشحاله، از ته قلبش بغلم کرد و منو بوسید...فقط یه جمله رو با احساس گفت:یعنی من الان بابام؟؟!!!!!منم گفتم آره ،اونم یه بابای مهربون،خوش بحال نی نی.تو بهترین بابای دنیایی.

و اون شب؛4 اسفند 89 تموم شد،روزی که خیلی منتظرش بودم،منتظر نوید اومدن تو گلم.خبر مامان شدن شاید از قشنگترین و پر هیجان ترین خبرای عمرم بوده،چون تو گل زندگی ما اومدی،میدونی؟من و بابات خیلی خوشبختیم و مطمئنم با اومدن تو ما خوشبخت تر هم میشیم...میدونم که تو قشنگی ها و برکت زندگیمونو بیشتر میکنی. من و باباییت عاشقتیم.

باید اول هفته برم دکتر تا از همه چیز مطمئن شیم،دلم میخواد زود به مامانم اینا بگم،فردا شب میریم خونشون و اونجا میگیم.بعد از دکتر رفتن هم به مامان و بابابزرگت و عمه اینا میگیم.

تک سلولی من به دنیای تو دل مامان خوش اومدی...

سه ماهه اول بارداری خیلی زمان مهم و پر ریسکیه،باید مواظب خودت باشی...منم مواظبتبم عسلم...قوی و محکم بچسب تا آخر...دوست دارم.