خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

شروع روزشماری دیدار

امروز  31 خرداد،آخرین روز خرداده.......این یعنی اینکه از فردا تیر ماه شروع میشه،ماهی که مدتها...سالها منتظرشیم و برای اومدنش کلی دعا و نذر و نیاز کردیم....17 روز دیگه خاله محبوبه و عمو محمدرضا و سامی و سارا کوچولو میان ایران....بعد از 9 سال....

از فردا روزشماری شروع میشه...برای دیدن خواهری جون بچگی هام و کسی که دلم برای بغل کردنش خیلی تنگه....برای دیدنش...برای خندیدن باهاش...و حتی برای کل کل کردن هامون...

از فردا ماهی شروع میشه که توش ما همدیگرو میبینیم....ماهی که بالاخره بعد از 9 سال که به اندازه 90 سال بوده، همه دور هم جمع میشیم...این آرزوی هممونه! به خصوص پدرجون...

اونا حدود 2 ماه اینجا میمونن و خیلی برنامه ها داریم که میخوایم با هم انجام بدیم....

خدایا شکرت که توی این روزهای قشنگ و پرخاطره من و نی نی این آرزوم رو هم برآورده کردی....حالا ما تابستون گرم تری رو درپیش داریم و من از حالا از هیجانش میخوام بال دربیارم....

امیدوارم به هممون خوش بگذره و لحظه این دیدار یکی از قشنگترین خاطرات ما و نی نی بشه...

خدایا همه  خونواده های گرم و صمیمی رو دور هم جمع کن و نگذار فاصله ها دل هارو از هم دور کن...

روز خرید واسه پسر قشنگم

امروز 30 خرداد جلسه هشتم کلاس خانوم روستاست و ما دیگه وارد مسائل مربوط به نوزاد شدیم....هفته پیش هم در مورد دوره نقاهت بعد از زایمان بود و اینکه چه مسائلی رو باید حواسمون باشه تا حدود 6 هفته بحران بعد از زایمان رو بخوبی پشت سر بگذاریم...

امروز هم در مورد دو چیز مهم موردنیاز نوزاد یاد گرفتین: آرامش و تغذیه....ما امروز بیشتر در این مورد حرف زدیم که چطور میشه به بهترین روش به نی نی هامون شیر بدیم و هرچی که خلاصه مربوط به شیر مادر بود رو یادگرفتیم....اولین سوالی که خانوم روستا کرد این بود که آیا موافق شیر مادر یا شیرخشکیم؟؟؟ و البته که اکثراً موافق شیر مادر. امیدوارم همه مامانای خوب کلاسمون بتونن شیر خوشمزه خودشونو به نی نی هاشون بدن.

من طبق معمول تا حرف شیر دادن به نی نی شد و خانوم روستا مثل همیشه با حرفای قشنگ و پر احساسش که داشت از حس شیر دادن صحبت میکرد اشکم جاری شد....و به یاد خوابی افتادم که چند ماه پیش دیدم...تو توی بغلم بودی و داشتی معصوم و ناز شیر میخوردی.....حالا داریم به این اتفاق نزدیک میشیم و من سراسر هیجانم.....امیدوارم بتونم تا جایی که میتونم از ته وجودم بهت شیر خوشمزه خودم که هدیه خدای مهربون به من و توئه بدم قشنگم...

بعد از کلاس، بابا علیرضا اومد دنبالمون و رفتیم خیابون بهار که خریدای نهایی پسرعسلکم رو تموم کنیم...مادر جون هم خودش به ما ملحق شد. اولین خرید کالسکه خشگلی بود که از قبل انتخابش کرده بودم...وای که چه کالسکه ایه.......تو توش لم بدی و من و بابایی ذوقتو کنیم... علیرضا رنگ آبیشو انتخاب کرد و خریدیمش....

بقیه خریدهای ریز ریز هم کردیم مثل: چند تا لباس نوزادی، شیشه شیر و پستونک ، ساک وسایل نی نی،یه بالش که مخصوص شیردهیه،وان حموم و .......

تا ساعت 10 شب خریدها طول کشید و خیلی خسته شدیم....بخصوص من و فسقلکم! شام هم رفتیم بیرون خوردیم،ساندویچی که من عاشقشم:فلافل و قارچ و پنیر...به به!!!

و همه خریدهارو یه جاهایی جا دادم تا کمد قشنگتو بگیریم تا توش بچینیم.

امروز خیلی روز قشنگی بود...مثل روز خرید جهیزیه خیلی خیلی لذت بردم....

خدایا ممنونتیم که به ما شرایطی دادی که  بتونیم بهترین وسایل رو برای پسرمون بخریم ...پسر نازم دعا کن تا همه مامان باباها بتونن واسه نی نی هاشون هرچی که لازمه تهیه کنن و با بچه هاشون لذت ببرن.

اولین کادوی روز پدر پسرمون به باباش!

امروز 26 خرداد تولد امام علی و روز پدره...

دیروز من چند تا مقوا خریدم که با نی نی واسه باباش کارت تبریک درست کنیم...اونم با اولین عکس خودش!!

وقتی خونه خاله نیکو بودیم خاله اطهر این کارت خشگلو درست کرد،خیلی خوب ایده میده!و امروز من و پسرکم همه چیزشو چسبوندیم و توشو نوشتیم: بابا علیرضای مهربون روزت مبارک.

عکس نیمرخ چهره ناز پسرم رو هم زدیم صفحه اول که همیشه ببینه و کیف کنه حتی قبل از بدنیا اومدنش هم به باباجونش گفته روزت مبارک....

وقتی داشتم کارتو آماده میکردم علیرضا هنوز خواب بود...و من به یاد بچگیم افتادم،که واسه تولد همه اعضای خانودام و همه مناسبتهای دیگه همیشه یه کارت درست میکردم و کلی نقاشی و عکس برگردون توش ردیف میکردم و جملات پر احساس مینوشتم و با عشق میدادم به کسایی که دوسشون داشتم...و حالا داشتم از طرف پسرکوچولومون که قراره فرشته خونمون باشه اینکارو میکردم.خیلی لذتبخشه...

وقتی علیرضا بیدار شد کارتو بهش دادم و خیلی خوشحال شد....این اولین کادو به باباش بود...البته هفته پیش یه پیراهن خشگل خریدیم که بابایی تو مهمونی پوشید و کلی خوش تیپ شد!

عصری خونه خواهر خاله نیکو مولودی دعوت بودم،البته با پسرم! خیلی خوب بود و حس خوبی داشتیم که تو این دوران یه مولودی هم رفتیم و شادی کردیم و کلی دعا کردیم.

شب هم با مادرجون اینا و خاله منیژه اینا همه رفتیم پیک نیک،پارک!هوا عالی بود و چه شام خوشمزه ای وردیم: من عاشق اینم که توی پارک بشینم لوبیا پلو با سالاد شیرازی بخورم......که درخواستشو از قبل به مامان داده بودم و مامان هم مثل همیشه جواب شکم منو داد!!!!خیلی خوش گذشت....

فرداش هم ناهار رفتیم خونه بابا که هدیه روز پدر بهش بدیم:یه تی شرت خوشگل! و شب هم خونه بابابزرگش(بابای علیرضا) رفتیم و یه پیراهن هم هدیه دادیم....و رور پدر تموم شد.

بابا جون مهربون خودم روزت مبارک....خیلی دوست داریم و من و پسرم...

پسر نازم همیشه قدر زحمات و فداکاری های باباتو بدون و همیشه ازش تشکر کن...با خوب بودنت...با تلاش هات برای موفقیت....باباییت از حالا به فکر آینده توئه...و دوست داره تو پسر مستقل و توانایی باشی....میخواد که تو موسیقی یاد بگیری و ورزش هم بکنی....قربون این باباییت برم که کلی آرزوها واست داره....میدونم که تو هم خیلی دوسش داری و وقتی بیای باهاش کلی کیف میکنی عزیزم....دوست دارم.

اولین تکون نی نی!!

امروز 25خرداد از صبح رفتم خونه جدید خاله نیکو که چند روزیه که رفتن! من بخاطر بارداریم نتونستم بهش کمک کنم،اما دوست داشتم در کنارش باشم و بقول خودم با نی نی براش دلگرمی باشیم!!

ظهر هم خاله اطهر اومد پیشمون و تا سر شب که 3 نفری(ببخشید،4 نفری) بودیم کلی گفتیم و خندیدیم...عکسای قدیم من و نیکو و خاطرات ما بخصوص مسافراتامون به شمال کلی برای اطهر شنیدنی بود....ما هم تجدید خاطره کردیم و خیلی شاد شدیم...یادش بخیر...

باباعلیرضا رفته بود عروسی و من و نیکو تا قبل از اومدن عمو آرش تنها بودیم....از رستوران پیتزا و سیب زمینی(که من عاشقشم و حالا دیگه مطمئنم این پسرک گامبالوی منم دوست داره)گرفتیم...چند دقیقه ای از خوردن غذام نگذشته بود که یهو از سمت چپ دلم دو تا تکون حس کردم که برام جالب بود...اما گذاشتم به حساب تکون های رودم بعد از غذا خوردن...خاله نیکو که خیلی از هیجان من هیجان زده شد دستشو گذاشت روی دلم...که من بهش گفتم: نه...نیکو تو نمیتونی حس کنی...زوده هنوز!!!!!

....که یهو یک ضربه ای به دست خاله نیکوش زد که........................

من و نیکو کلی ذوق کردیم......

ای شیطون ناقلا واسه خاله نیکو دلبری میکنی دیگه؟؟؟؟؟؟ پسرم خاله نیکوشو خیلی خیلی دوست داره که با اینکه کم حسش میکنه،اما کلی باهاش رابطه برقرار کرده....

خیلی جالب بود،این اولین تکون خوردنهای پسرم توی دلم بود....3 تا تکون،روز چهارم از هفته 21 بارداری...روزهای آخر ماه پنجم.

یعنی از حالا میتونم تکوناشو احساس کنم؟؟؟ حسی که هر مادری باهاش کیف میکنه؟؟؟خدایا چقدر لذتبخشه این انتظار؟؟؟

معروف شدن خاطرات ما و نی نی!!

دیروز یعنی 23 خرداد سر کلاس خانوم روستا مامان پریسا که حالا باهاش خیلی دوست شدم(و البته یه روز دختر نازش کیانا دوست پسرم میشه) یهویی بهم گفت که تو توی مجله نی نی پلاس مطلبی از خاطراتت رو دادی برای چاپ؟؟؟؟؟؟ و من شوکه شدم!

وقتی اولین بار این مجله رو خوندم دیدم که خواستن خاطرات بارداریمونو واسشون بفرستیم و من همون موقع آدرس وبلاگم رو فرستادم.....اما این موضوع رو خودم هم یادم رفته بود!!!! و تازه یادم افتاد که ممکنه از خاطراتش چیزی رو در مجله چاپ کرده باشن!!!پریسا بهم گفت که روزیه که رفتی برای تعیین جنسیت!!!!!!!!!!!!!!!! وای،اونو؟؟؟!!!!!!!چه جالب!!! چند تا از بچه های دیگه کلاس هم اینو بهم گفتن....همه میدونستن جز خودم!!

حالا مگه روزنامه فروشی های نزدیک خونمون این مجله رو دارن؟؟!!!

تا اینکه امروز سه شنبه 24 خرداد قبل از رفتن به کلاس سه شنبه هام بالاخره خریدم و دیدم که بله: صفحه  17مجله نی نی پلاس،شماره 4:

نوشته های یک مادر آینده برای فرزندش

تعیین جنسیت

و بخش هایی از این خاطره بود که حالا توی مجله میدیدمش....

خیلی جالب بود برام...حالا بیشتر خوشحالم که این وبلاگ رو مینویسم...و این صفحه و خاطره اون روز سخت که حالا شیرین ترین روز بارداریم شده برای همیشه تا آخر عمر برام موندگار شد...

توی کلاس خانوم روستا هم بیشتر دوستام فهمیدن که من خاطراتم رو ثبت میکنم...بله دیگه کلی ما و نی نی معروف شدیما......

ممنون مجله خوب نی نی پلاس!!!