خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

راحت شدن خیالمون از سلامتی تو

امروز 16 شهریور خوشبختانه وقت دکترمونه! مهنوش خونه ما مونده و صبح با هم رفتیم دکتر! براش جالب بود که صدای قلب تو نازنازی رو شنید! جریان دردهایی که داشتمو به دکتر گفتم و اونم دوتا قرص داد که جلوی انقباضاتمو بگیره! و کلی بهم گفت که باید استراحت کنم! برام سونوگرافی هم نوشت! و رفت تا سه هفته دیگه که بریم پیشش!داره میره مسافرت!!!

ساعت 2 و نیم وقت سونوگرافی داشتم و قبلش با مهنوش رفتیم ناهار خوردیم و از اونجا هم راهی مطب دکتر پیری شدیم که بابا علیرضا هم بیاد و رادوین کوچولومونو ببینیم!! خیلی زود رسیده بودیم و باید حداقل یکساعتی صبر میکردیم! و من دوباره حس کردم کمرم داره درد میگیره! خوشبختانه اونجا اتاقی بود که یه تخت داشت و با اجازه رفتم و استراحت کردم تا علیرضا بیاد!....زمان گذشت و نوبتون شد! از دکتر اجازه گرفتم که مهنوش هم بیاد تو که ببینه تو شیرینی زندگی ما الان چه شکلی و چه قدی شدی!  دکتر خیالمونو راحت کرد که همه چیز خوبه! و رشد همه اعضای بدنت عالیه!  زمان بارداری 32 هفته و 5 روز بود و تو کپل من 2 کیلو و 60 گرمی....قربونت بره مامانیت با این وزنت جیگرم!قدت هم حدود 40 سانته! جات هم تو دل من طبیعیه و حتی سرت هنوز پایین نرفته!!!...اونم دلیل انقباضاتمو خستگی دونست و گفت کوچولوی خوبی دارید و همه چیزش عالیه! خدارو هزار بار شکر کردم و خیالم راحت راحت شد! اگه تو از فعالیت زیاد من یه چیزیت میشد آخه من که خودمو نمیبخشیدم مامانی.....قربونت برم که فقط بهم گفتی" مامان پریسای من یه ذره کمتر ددر برو ....یه کم استراحت کن آخه!!! چند هفته دیگه من میام پیشت و وقت استراحتت کمتر میشه هاااااااا!!!! "

مرسی مامانی که اینارو بهم گوشزد کردی مهربون مامان!قول میدم بیشتر استراحت کنم تا هم تو خسته نشی و هم من....بهت قول میدم تا  خاله محبوبه اینا رفتن همش خونه باشم و به هر دلیلی بیرون نرم.....میبوسمت پسر همراه مامان.

هشدار برای مامان پریسا...نگرانی مادرانه!

امروز دوشنبه 14 شهریور: عصر با خاله منیژه و محبوبه رفتیم خرید و از اولش که راه افتادیم ترافیک شدیدی بود و من یه کم بعد از سوار شدن کمرم درد گرفت...و هرچی که میگذشت بدتر میشدم!مال نشستن زیاد بود!! موقع خرید که راه میرفتم بهتر بودم! اما وقتی زیاد وایمیسادم دوباره کمرم درد میگرفت!وقتی باباعلیرضا هم به ما ملحق شد من رفتم توی ماشین دراز کشیدم تا بهتر شم!....اما وقتی حرکت کردیم به سمت پارک اندیشه که با مادرجون و بقیه و بچه ها قرار داشتیم، هی بدتر و بدتر شدم!تا اینکه دلم هم درد گرفت و فشار زیادی روم بود...همه از حالت من ترسیده بودن! و بابا علیرضا کلی باهام دعوا میکرد که چقدر میرم بیرون....آره میدونم این نتیجه بیرون رفتن زیادم بود!اما مگه میشد نرم...روزهای با محبوبه بودن بعد از ده سال!!!نمیشد بشینم خونه و استراحت کنم!خلاصه همه نگران من بودن و اون شب مطمئنم به هیچکس خوش نگذشت!!! با اصرار های بقیه خاله منیژه و مهنوش با ما برگشتیم خونه! توی راه فشار به دلم بیشتر و بیشتر میشد!و از زور درد به گریه افتادم و از اون بدتر حسابی ترسیم...تو خودتو محکم گوله کرده بودی تو دلم و مطمئن بودم داشتی اذیت میشدی....گفتم میریم خونه و یه کم استراحت میکنم،اگه بهتر شدم که هیچی!اگر نه بریم بیمارستان!...به سختی دراز کشیدم و فقط دعا میکردم...خدایا حافظ بچم باش!نکنه خیلی اذیتش کرده باشم؟!!....تا اینکه حسابی به گریه افتادم و فقط ازت معذرت خواهی میکرم!که انقدر خستت کردم! آخه از اول هفته هر شب بیرون بودم و امروز دیگه صدات دراومد مامانی!

خاله منیژه بهم نبات و نعنا داد و هرچی میگذشت من آروم تر میشدم! حالم خوب نبود اما میفهمیدم که دارم بهتر میشم!...تا اینکه خوابم برد...تا صبح هم حال خیلی خوبی نداشتم و حتی برای چرخیدن توی خواب دلم بشدت درد میگرفت..اما وقتی 9 صبح بیدار شدم اثری از دل درد و کمر درد های دیشب نبود!....اما من خیلی نگرانت بودم و تصمیم گرفتم برم پیش خانوم روستا! آخه تکونات هم کم شده بود و بهتر بود چک میشدیم...

ظهر پیش خانوم روستا ، شنیدن صدای قلبت دلمو آروم کرد و خداروشکر خانوم روستا گفت همه چیزت طبیعیه! اما بهتره که برم سونوگرافی!که خب فردا وقت دکتر دارم!....

وقتی برگشتم دیدم خاله منیژه مهربون همه کابینت های آشپزخونه و یخچالو تمیز و مرتب کرده...دستش درد نکنه که خیلی کمک کرد!

تا آخر شب من دیگه حالم خیلی خوب شد و نگرانی ها تموم شد! اما تا فردا که من نبینمت استرسم کم نمیشه! شب موقع خواب بازم اشکم دراومد!که بابا علیرضا کلی من و تورو ناز کرد و سعی کرد آرومم کنه و بهم اطمینان بده هیچ چیز نیست و انشاالله فردا خیالمون راحت میشه....

مامانی منو ببخش که خیلی خستت کردم...تو پسر خوب من توی همه این روزها با من همراه بودی و حالا من باید بیشتر هوای تورو داشته باشم و استراحت کنم...

همه اون شب که حالم بد بود میگفتم، من حاضرم تا صبح درد بکشم اما تو حالت بد نباشه مامانی قربونت بره! امیدوام فردا توی سونوگرافی همه چیز خوب باشه و تو هیچ مشکلی نداشه باشی و سرجات امن و امون باشی و رشدت بخوبی انجام شده باشه.....عزیز دل من و بابا...این اولین بار بود که معنی واقعی نگران شدن واسه بچه رو چشیدم...خدایا این بچه چیه که انقدر آدم دوسش داره و نگرانش میشه!!!.....خدایا حافظ همه نی نی ها باش و نگهدار پسر خوب م هم باش...

آخرین سفر ما وقتی تو دل منی

از وقتی خاله محبوبه اومده قرار بود تعطیلات عید فطر رو بریم شمال...آخه تا حدود 20 روز دیگه خاله اینا میرن!!!...من شک داشتم برم یا نه!و شرطم هم این بود که باباعلیرضا هم بیاد...دکتر هم گفت اشکالی نداره بری! باباعلیرضا هم یک روز زودتر از عید مرخصی گرفت و سه شنبه 8 شهریور راهی شمال شدیم...صبح زود ما و خاله محبوبه و سام و سارا  5 و نیم صبح حرکت کردیم که به ترافیک نخوریم و اتفاقاً خیلی خلوت بود و راحت رسیدیم و اصلاً اذیت نشدم! فردا صبح هم بقیه اومدن...هوا عالی بود و خیلی خیلی خوش گذشت...کنار دریا،تو جنگل و خلاصه هر جا که میرفتم بهت میگفتم مامانی دفعه دیگه که بیایم اینجا، تو عشقمون هم با ما میای و خودت همه جارو میبینی و هوا میخوری...

به بقیه هم کلی خوش گذشت! بخصوص پنجشنبش که جت اسکی سوار شدن! البته بابا علیرضا بخاطر من سوار نمیشد و انقدر من بهش گفتم یه دور زد...به یاد کیش که تو اندازه یه نقطه تو دل من بودی و جت اسکی سوار شدیم! خلاصه این آخرین سفر قبل رفتن خاله محبوبه اینا بهترین سفر این دوران بود،چون بابایی هم بود و به من خیلی خوش گذشت...

جمعه 11 شهریور هم صبح زود با آرش صبح زود برگشتیم تهران...

میخوام ازت تشکر کنم پسر خوب و مهربونم که خیلی با مامانی همراهی میکنی...توی سفر،توی جاده...بهم کمک کردی که توی این سفر هم با خاله محبوبه اینا باشم و دور هم این روزای قشنگو خوش باشیم...

مریض شدن من تو روز تولد باباعلیرضا!!

امروز 4 شهریور تولد باباعلیرضاست و من کلی از قبل برنامه ریزی کرده بودم و مادرجون و خاله محبوبه و منیژه اینارو واسه شام دعوت کرده بودم.....اما!!!خیلی خورد تو حالم!بدجوری از روز قبل گلوم درد گرفته بود و هرکاری کردم بهتر نشدم!با اصرارهای باباعلیرضا رفتیم دکتر و معلوم شد که گلوم خیلی چرک داره و باید دو تا آمپول پنی سیلین بزنم....دکتر خیالمو راحت کرد که ضرری واسه تو گلم نداره!و موندن چرک توی بدنم ضرر بیشتری واسه من و تو داره!....

قبل رفتن به دکتر رفتیم واسه بابایی کادو خریدیم،یه عطر خفن که دوست داشت!آرش هم با ما بود و واسه اونم خریدیم.آخه تولد اونم دو روز پیش بود...یه کیک هم واسه دوتاشون گرفتم که گفتم روشو بنویسن: "بابای رادوین و آرش تولدتون مبارک"

همه بهم گفتن که چون مریض شدم نیان بهتره!اما این مامان پریسات مگه برنامه تولد بهم میزنه؟؟!!! همیشه تولد آدمهایی که دوسشون دارم خیلی واسم مهمه و هرطور شده باید یه کارایی بکنم واسشون!اونم واسه باباعلیرضات که من عاشقشم و هرسال منتظر روز قشنگ تولدشم....خلاصه هرطوری بود شام هم درست کردم....اما......تا ناهار خوردم حالم بدتر شد و بهش حالت تهوع هم اضافه شد.....بعدش رفتیم تا من آمپول بزنم....راستش از استرسی که داشتم کلی گریه کردم!!! به بابایی میگفتم نکنه واسه پسرمون خوب نباشه...نکنه!نکنه....وقتی زدم(که خیلی درد داشت)تورو سپردم دست خدا و نگرانی هامو ریختم دور.....وقتی برگشتیم خونه حالم بدتر و بدتر شد...تا اینکه به طرز وحشتناکی حالم بهم خورد و ........

اما عوضش سبک و حالم خیلی بهتر شد و فقط خیلی بیحال شدم!.....همه اومدن و از قضا حال عمو محمدرضا و خاله محبوبه هم خوب نبود...خلاصه شب، شب مریضها بود!!!! اما همه سعی کردن با هر حالی که هستن شب تولد خوبی باشه و همین طور هم شد....

مامانی انشاالله سال دیگه تولد بابایی تو پیشمونی و یه تولد خیلی خیی خوب براش میگیریم...و هممون با حضور تو شادتر از همیشه هستیم ...دعا کن زود خوب شم مامانی...

تعیین زمان بدنیا اومدنت!!!!

امروز 2 شهریور وقت دکتر داریم و من بازم از اینکه وزنم زیاد شده تعجب کردم!آخه این بار خیلی کم خوردم(یعنی خیلی سعی کردم!!!) و کلی هم ورزش! 2 کیلو دیگه اضافه کردم و حالا مامان جونت شده 87 کیلو!!!!!!!!!دقیقاً 20 کیلو از اول بارداری تا حالا تپل تر شدم!!!! دکتر یه کم با آزمایشی که داد منو ترسوند! باید آزمایش مسمومیت حاملگی بدم که از علائمش اضافه وزن و ورم شدیده!!! امیدوارم که طوری نباشه...یعنی مطمئنم که من و تو در سلامت کاملیم و این آزمایش رو هم میدیم و خیالمون راحت میشه!.... از خانوم دکتر خواستم حدوداً بگه که تو قشنگم کی به دنیا میای تا کمی برنامه ریزی کنیم! اونم توی تقویمش نوشت:شنبه، 30 مهر.........قربونت برم که ماه مهری شدی.....پاییزی من...رنگارنگ من....

از دکتر رفتم خونه مادرجون و ظهر همگی رفتیم هایپراستار خرید...خاله محبوبه خیلی دوست داشت اونجارو ببینه و منم دیگه باید کلی خرید کنم واسه خونه که وقتی تو میای همه چیز توی خونه مهیا باشه عزیزم....هرچند نیم ساعت که گذشت بدجوری کمر درد گرفتم و خریدامو نصفه تموم کردم!!دیگه راستی راستی روزهای سخت و پرفشار شروع شده و نباید خیلی خودمو خسته کنم!....

شب هم رفتیم دیدن دوقلوهای ناز محمد و آزاده....وای!!!!!!!!من از نزدیک تا حالا دو تا دوقلوی کوچولو ندیده بودم!!!خیلی با مزن!.....وقتی میدیدمشون باورم شد که تا دو ماه دیگه خودم یکی از اینارو دارم....که باید بغلش کنم،شیر بدم و خلاصه ازش نگهداری کنم! کارایی که هم خیلی شیرینه و هم خیلی پراسترس...البته مطمئنم با توانی که خدا میده و شیرینی دیدن چشمهای زیبای تو پذیرای همه سختیهاش هستیم و بی صبرانه متظرتیم عزیز دل مامان پریسا و باباعلیرضا.