امروز 5شنبه 28 مهر...صبح زود با پدرجون رفتیم بیمارستان و من آزمایش دادم،برای عمل لازم بود! منو رسوند خونه! خاله روجا واسه ناهار غذای داغ آورد...بازم لوبیا پلو! آخه من عاشق لوبیا پلوم!
عصر هم خاله الیناز حلیم واسمون آورد!گذاشتم صبح بخورم!
شب با علیرضا یه سر رفتیم بیرون یه بستنی زدیم تو رگ!این آخرین شبی بود که با هم ...تنها...تو سکوت...فقط خودمون....فردا من باید برم بیمارستان!!
آرماش خوبی دارم....بی استرس...فقط هیجان داره میکشه منو!!!
مامانی یعنی امشب آخرین شبه که توی دل من روی این تخت میخوابی!!!فردا با هم بیمارستانیم.....
فقط 1 روز.................