-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1391 16:09
دوستان عزیز من و رادوین واقعاْ از نوشته های زیباتون ممنون....از اینکه هنوز نتونستم ۷ ماه بزرگ شدن رادوین کوچولو رو وارد وبلاگ کنم معذرت....من هر روز زندگی رادوینو یادداشت میکنم اما هنوز نتونستم تایپ کنم...امیدوارم بزودی به روز کنم...بازم شرمنده... از اینکه با خاطرات ما و رادوین همراهید ممنون
-
روز بدنیا اومدنت...۳۰ مهر ۱۳۹۰
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 18:08
دیشب شب خاصی رو گذروندم... تنها که نه! تو فسقلی آخرین شبی بود که تو دل من میخوابیدی....راستش دیگه آخرین ساعاتی بود که اون تو بودی....خیلی شب غریبی بود هم دلم میخواست زود فردا شه و تورو ببینیم و هم میدونستم دلم واسه این دقیقه های با هم بودن تنگ میشه...از طرفی هیجانم داشت دیوونم میکرد... اون روز با باباعلیرضا که رفتیم...
-
اولیین یادداشت بعد از مامان شدن...سلام
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 12:17
بنام خدا خدایی که تورو به من داد خدایی که تو فرشته نازو به خونه ما هدیه داد خدایی که تو نازنین رو به من و بابا علیرضات داد و عشق مارو بهم محکم تر از پیش کرد امروز ۱۱ اسفند ۹۰....بعد از ۴ ماه و ۱۱ روز این اولین یادداشتیه که مینویسم...بالاخره فرصت کردم! باورم نمیشه تو پسر نازم روی مبل خوابیدی...جاییکه وقتی باردار بودم...
-
پایان روز شماری..آخرین صفحه وبلاگ قبل از تولد تو
جمعه 29 مهرماه سال 1390 13:38
امروز جمعه... 29 مهر... و این صفحه آخرین صفحه ایه که تا قبل از اومدن تو عزیز دل مامان و بابا من مینویسم....رفت تا بعد از اومدن تو.... دارم تند تند مینویسم تا کارامو بکنم و با باباعلیرضا برم بیمارستان...پدر جون و مادر جون هم اینجان،برام غذا درست کرده مادرجون!.... نمیدونم چه حسی دارم...فقط آرومم...و خوشحال....و هیجان...
-
فقط 1 روز مونده...
جمعه 29 مهرماه سال 1390 13:30
امروز 5شنبه 28 مهر...صبح زود با پدرجون رفتیم بیمارستان و من آزمایش دادم،برای عمل لازم بود! منو رسوند خونه! خاله روجا واسه ناهار غذای داغ آورد...بازم لوبیا پلو! آخه من عاشق لوبیا پلوم! عصر هم خاله الیناز حلیم واسمون آورد!گذاشتم صبح بخورم! شب با علیرضا یه سر رفتیم بیرون یه بستنی زدیم تو رگ!این آخرین شبی بود که با هم...
-
فقط 2 روز مونده...
جمعه 29 مهرماه سال 1390 13:18
امروز 4شنبه27 مهر...روز نظافت خونه...واسه اومدن بهترین مهمونمون کلی خونه رو آب و جارو کردیم و منتظریم!! دیشب خیلی دلم میخواست یکی برام غذا درست کنه!!!...و امروز خا جواب دلمو داد...خاله لیلای مهربون واسم لوبیاپلوی خوشمزشو درست کرده بود و با یه ترشی خوشمزه و کلی لواشک برام آورد....خیلی دوسش دارم! شب هم خاله ساحره و عمو...
-
اولین توپ زندگیت!
جمعه 29 مهرماه سال 1390 13:11
امروز سه شنبه 26 مهر،صبح جالبی بود...دیشب ازت خواستم منو برای نماز صبح بیدار کنی....و تو مامانی رو بیدار کردی....باورم نمیشد!!خیلی این نماز بهم لذت داد!عزیزم که نمازو دوست داری....کلاً این روزا نماز خیلی خیلی بهم آرامش میده!همه نگرانی ها و استرس هام و هیجاناتم آروم میشه...کلی با خدا حرف میزنم و کیف میکنم... وای امروز...
-
آخرین ملاقات با دکتر
جمعه 29 مهرماه سال 1390 13:11
امروز دوشنبه 25مهر...آخرین ویزیت دکتره...دلم میخواست علیرضا هم باشه..آخه آخرین باری خواهد بود که صدای قلب جنینی رادوین جونمونو میشنویم.... قرار بود من خودم برم و علیرضا هم بیاد دکتر...اما با زود اومدنش سوپرایزم کرد!!...میخواست خودش منو ببره! ساعت حدود 5 عصر رفتیم... توی مطب هم یه حس عجیب غریبی داشتم و هم هیجان انگیز...
-
آخرین شنبه ای که تو توی دل منی...
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 09:32
امروز شنبه 23 مهر....وای باورم نمیشه..... شروع هفته 39... یعنی فقط یک هفته دیگه مونده،از همزیستی من و تو...از یکی بودن من و تو...از لمس تکونای تو...از حس رشد کردن تو....دیگه از هفته دیگه به امید خدا خودت نفس میکشی...صدای نازت شنیده میشه...میای تو بغلم و دیگه توی دل من نیستی... به سرعت ورق زدن این وبلاگ خاطرات...به...
-
وقت ملاقت با دکتر...30 مهر قطعی شد!
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 09:32
امروز 4شنبه 20 مهر.....وای 20 مهر؟؟؟!!!! یعنی فقط 10 روز مونده؟؟؟؟هول کردم.... امروز وقت دکتر داریم...که با آژانس همیشگی،یعنی راننده اختصاصیم،آقای امیری رفتیم دکتر...من و تو فنقلی مامان...خیلی طول کشید برم تو.....دیگه امروز صد در صد باید تعیین شه که تاریخ تولدت 26 یا 30 مهر میشه!!.... تو این چند روز خیلی فکرمو مشغول...
-
درست کردن هدیه های یادبود تولدت
جمعه 22 مهرماه سال 1390 18:03
امروز سه شنبه 19 مهر...صبح یه کم زود بیدار شدم،آخه قراره خاله لیلا،یکی از دوستای خوبم بیاد خونمون و کمکم کنه... یکی دیگه از کارایی که دارم به ذق و شوق اومدنت انجام میدم درست کردن یه هدیه یادبود کوچیکه (gift) ،که هرکس که بیاد تورو ببینه یه دونه بهش هدیه میدیم!!! دقیقاً شبیه هدیه هاییست که توی عروسیمون به مهمونا...
-
حالم خیلی بده...روزهای پراسترس
جمعه 22 مهرماه سال 1390 18:01
امروز دوشنبه 18 مهر...از مامان خواسته بودم بیاد اینجا و اگه میشه واسمون کمی خرید کنن...دستشون درد نکنه کلی میوه خریده بودن من و تو عزیزک مامان بخوریم ویتامین بگیریم!!مادر جون طبق معمول میاد اینجا کلی کار میکنه و حسابی زحمت میکشه! با پدر جون بهم توی درست کردن سبدهای عروسک کمک کردن!یکیش دیگه تموم شد و عالی از آب...
-
بازم دیدار از وسایل مامانی تو!!!!
جمعه 22 مهرماه سال 1390 17:58
امروز یکشنبه 17 مهر: وای که حدود 2 هفتست خیلی بیدار میشم..و وقتی هوا روشن میشه و علیرضا میخواد بره سر کار دیگه خوابم نمیبره!!امروزم از ساعت 4 و نیم صبح بیدارم...هرچند از حدود 7 تا 10 دوباره خوابیدم!اما کاش خوابم نمیبرد....از بس کابوس دیدم!!! یکی از عجیب تریناش این بود که تو فسقلی مامان بدنیا اومده بودی و داشتی شیر...
-
شروع هفته 28 بارداری...دهمین سالروز آشنایی من و علیرضا
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 18:27
امروز شنبه 16 مهر 90.... امروز شد 10 سال...از اون روزی که و باباعلیرضا با هم آشنا شدیم...یه عصر پاییزی...مگه میشه فراموش کرد؟!...خدای مهربون خیلی منو دوست داشت که باباعلیرضارو سر راه زندگی من قرار داد...من خیلی خوشبختم...روزای قشنگی تو زندگیم داشتم.... اما خیلی هاشو مدیون اون روزم... من با وجود همه سختیش از صبح تصمیم...
-
ذوق دیدن وسایل ناز تو
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:44
امروز جمعه 15 مهر بابا علیرضا کمک کرد و خونه رو تمیز کردیم....هرچند این روزا من با ایستادن خیلی کمرم درد میگیره و واقعاً به سختی غذا درست میکنم...اما خدارو شکر بابا علیرضا خیلی خیلی کمک میکنه و نمیذاره من کارای سنگین بکنم! عصر به مامانی و بابایی و عمه جونات زنگ زدیم که بیان وسایل ناز تورو ببینن! و مشتاقانه هم...
-
گرفتن عکس در آتلیه خاله نیکو
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:41
امروز پنج شنبه 14 مهر قرار بود عصر بریم آتله خاله نیکو(استودیو الکا) تا بازم عکسای خشگل از بیادموندنی ترین روزهای زندگیم بندازیم...وقتی حدود 4 ماه و نیم بارداری بودیم یکبار رفتیم و حالا تو آخرین روزها دوباره رفتیم... صبح رفتم آرایشگاه و حسابی موهامو کوتاه کردم....آخه مامان جون میخوام وقتی منو میبینی من واست خشگل باشم...
-
یک روز با خاله روجا....
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:39
امروز چهارشنبه 13 مهر... وقت دکتر داشتیم...خاله روجا صبح اومد دنبالمون و رفتیم...آخ که چقدر خندیدیم.....نمیدونم چرا انقدر امروز سوتی میدادم و این خاله روجای بینوا رو اشتباهی تو خیابونا میچرخوندم...!!!!دچار ضعف حافظه در دوران بارداری شدم انگار!! اولش از یه خیابون دیگه آدرس میدادم و بعدش برمیگشتیم سرجای اولمون و البته...
-
تولد نی نی های کلاس خانوم روستا یکی پس از دیگری
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:37
امروز دوشنبه 11 مهر کیانا کوچولو دختر مامان پریسا هم بدنیا اومد..از میون ما چندتا دوست فقط پسر گل من مونده.... نیکا دختر ناز الناز هم ۲۶ ،آترین پسر هلیا 29 و پارسیا پسر آزاده هم 30 شهریور بدنیا اومدن... دیگه فقط مونده رادوین من... بقول بابایی تو ختم پیامرانی!!!!! وقتی عکس تک تکشونو میبینم باورم نمیشه یکی یکیشون نی نی...
-
شام تولد پدرجون
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:34
جمعه 8 مهر تولد پدرجون بود و ما میخواستیم بریم خونشون که نبودن...این بود که امشب شام رفتیم بیرون...بازم رستوران باگت...مامانی این چندوقته چقدر پیتزا سبزیجات باگت خوردی هاااااا...نوش جونت قربونت برم.... خیلی خوش گذشت...انشاالله سال دیگه تو هم کنار مایی...و تولد پدرجونتو جشن میگیریم...
-
بدنیا اومدن نی نی یار دبستانی من
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 17:32
امروز شنبه 9 مهر... دیگه سر خودمو حسابی گرم کردم...شروع کردم به درست کردن کاردستی هام واسه نازناز خودم رادوین مامانی... اول از همه هم همون قطاری که هر واگنش یه حرف از حروف اسم نازته... R-D-V-I-N امروز روزیه که پسر کوچولوی پریناز...یار دبستانی من بدنیا اومد..امیرعلی فینگیلی! من و پریناز از کلاس پنجم دبستان تا یه جورایی...
-
گرفتن چند تا ایده واسه جلوگیری از سررفتن حوصله!
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 17:28
امروز پنجشنبه 7 مهر....این روزا همش تنها خونم! گاهی حوصلم سر میره،اما این تنهایی و سکوت رو دوست دارم،میدونم که حسابی باید انرژی جمع کنم واسه روزهای ابتدایی اومدن تو...میدونم که تو بچه مهربون،آروم و هماهنگی هستی، اما خب چند روز اول دوران عجیب و سختیه!تا من و تو بتونیم هماهنگ شیم و من بتونم کارای تورو انجام بدم و ....!...
-
اولین ملاقات با دکتر در ماه 9
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 17:07
امروز چهارشنبه 6مهر...3 هفته است که دکتر نرفتیم،آخه خانوم دکتر رفته بود مسافرت و امروز وقت داشتیم...با آژانس رفتم و وقتمو گرفتم و تا نوبتم شه رفتم آرایشگاه که به ابروهام یه صفایی بدم!!....آخه آرایشگاهی که همیشه میرم دقیقاً روبروی دکتره! همون آرایشگاهی که بابا علیرضا با ماشین عروس اومد دنبالم....جایی که خاله ساحره...
-
باز هم سرماخوردن!!!!!!!
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 10:04
از جمعه شب، 1مهر احساس کردم گلوم میسوزه! اما مطمئن بودم شدید نمیشه! آخه دقیقاً یک ماه پیش سرما خوردم....حسابی به خودم رسیدم و بابایی هم کلی آبمیوه برام میگرفت که زود خوب شم!...هر روز صبح به امید بهتر شدن از خواب پامیشدم! اما دوشنبه 4 مهر احساس کردم گلوم خیلی بدتر شده و حسابی چرک کرده!!!! خیلی عجیب بود! آخه سابقه...
-
آخرین خریدها واسه تو پسر نازم...ورود به ماه مهر
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 09:49
از 4شنبه 30 شهریور خاله منیژه اینا اومدن خونمون که برن خرید کنن! و خلاصه آخر هفته با هم بودیم و جمعموم جمع بود و واقعاً تنهایی مارو پر کردن! جمعه 1مهر...... وای......مهر شروع شد...ماهی که تو عزیز دلمون به امید خدا بدنیا میای...ماه آخر بارداریم...رفتیم تو فینال به قول باباعلیرضا....از هفته پیش یعنی شروع هفته 35...
-
استراحت خونه خاله منیژه
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 09:27
چند روزیه که باباعلیرضا هرشب دیر میاد خونه بخاطر ثبت نام مکه تو بانک ملی!!! پنج شنبه 24 شهریور تقریباً تا 11 و نیم شب تنها بودیم...هرچند با تو پسر نازم دیگه تنها نیستم!! اما خب جفتمون کف کردیم...این بود که تصمیم گرفتم چند روزی رو برم خونه خاله منیژه تا تنها نباشیم...فردا صبحش بابایی مارو برد خونه پدرجون و از اونجا رفت...
-
دیدن اولین نی نی کلاسمون
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 09:26
امروز سه شنبه 22 شهریور با مامان پریسا قراره بریم دیدن مامان سارا که اولین کسی بود که تو جمع دوستای کلاسمون نی نیش بدنیا اومد...ما با هم رفتیم و مامان هلیا هم خودش اومد...خیلی خوش گذشت...باورمون نمیشد نی نی تو شکم سارا حالا تو بغلش بود و بالاتر از اون باورمون نمیشد تا حدود یک ماه دیگه خودمون هم همین شرایطو...
-
روزهای آخر با خاله محبوبه اینا در اولین سفرشون به ایران
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 16:34
پنج شنبه...جمعه و شنبه...فقط سه روز دیگه مونده تا خاله محبوبه اینا برن!!!...تا سفر بعدیشون....یکشنبه 20 شهریور صبح میرن لندن،به قول سام که فارسی و انگلیسی رو قاطی کرده لاندن!!! خب همش هم که نمیشه خونه مادرجون پیش ما باشن،باید خونه بابای محمدرضا هم باشن....اما اگه بدونم دقیقه ای خونه مامان اینا هستن بدو بدو میرم اونجا!...
-
راحت شدن خیالمون از سلامتی تو
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 01:36
امروز 16 شهریور خوشبختانه وقت دکترمونه! مهنوش خونه ما مونده و صبح با هم رفتیم دکتر! براش جالب بود که صدای قلب تو نازنازی رو شنید! جریان دردهایی که داشتمو به دکتر گفتم و اونم دوتا قرص داد که جلوی انقباضاتمو بگیره! و کلی بهم گفت که باید استراحت کنم! برام سونوگرافی هم نوشت! و رفت تا سه هفته دیگه که بریم پیشش!داره میره...
-
هشدار برای مامان پریسا...نگرانی مادرانه!
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 00:34
امروز دوشنبه 14 شهریور: عصر با خاله منیژه و محبوبه رفتیم خرید و از اولش که راه افتادیم ترافیک شدیدی بود و من یه کم بعد از سوار شدن کمرم درد گرفت...و هرچی که میگذشت بدتر میشدم!مال نشستن زیاد بود!! موقع خرید که راه میرفتم بهتر بودم! اما وقتی زیاد وایمیسادم دوباره کمرم درد میگرفت!وقتی باباعلیرضا هم به ما ملحق شد من رفتم...
-
آخرین سفر ما وقتی تو دل منی
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 00:17
از وقتی خاله محبوبه اومده قرار بود تعطیلات عید فطر رو بریم شمال...آخه تا حدود 20 روز دیگه خاله اینا میرن!!!...من شک داشتم برم یا نه!و شرطم هم این بود که باباعلیرضا هم بیاد...دکتر هم گفت اشکالی نداره بری! باباعلیرضا هم یک روز زودتر از عید مرخصی گرفت و سه شنبه 8 شهریور راهی شمال شدیم...صبح زود ما و خاله محبوبه و سام و...