خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

یک روز با خاله روجا....

امروز چهارشنبه 13 مهر...

وقت دکتر داشتیم...خاله روجا صبح اومد دنبالمون و رفتیم...آخ که چقدر خندیدیم.....نمیدونم چرا انقدر امروز سوتی میدادم و این خاله روجای بینوا رو اشتباهی تو خیابونا میچرخوندم...!!!!دچار ضعف حافظه در دوران بارداری شدم انگار!! اولش از یه خیابون دیگه آدرس میدادم و بعدش برمیگشتیم سرجای اولمون و البته که کلی میخندیدیم از دست من...با هم رفتیم ونک و من دو تا سبد خریدم که کلی چیزای خشگل تا اومدنت توش درست کنم...

بعدشم که رفتیم دکتر....چه خوبه که تنها نبودم...حوصلم سر نرفت!...خداروشکر همه چی خوب بود....فقط...فقط.....آخه مامان جون تو داری کپل میشی یا مامان جونت روند کپل شدنش واینمیسه؟؟!!!!!!! وای 93 کیلو؟؟؟!!!!!!!..آخه دارم میرسم به وزن باباییت عزیزم...میدونم میخوای من رکوردشو بزنم؟؟!!!! البته آب از سر من گذشته مامان جون و همه اینا فدای سر خودت و من...بعدش حسابی لاغر میشم دوباره...مطمئنم...

خانوم دکتر گفت فعلاً همون 30 مهر...تا دفعه بعدی ویزیت!

بعد از دکتر هم رفتیم رستوران باگت(باز هم باگت!!!) و با خاله روجا ناهار خوردیم...قربونت برم که تو کل زمان ناهار خوردن داشتی سکسکه میکردی و چون ماشاالله بزرگ شده کلی دل من با هر سکسکه میپره بیرون و من از نگاه کردن بهت سیر نمیشم قربونت شه مامان پریسات....

خاله روجا امروز خیلی زحمت کشیدی با ما بودی...تو خیلی مهربونی و از بودن باهات لذت بردیم...ممنون که همیشه جای خواهر مامان پریسایی....دوست داریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد