خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

مسافرت به شمال

امروز 30 تیر قرار شد همه بریم شمال...البته بابا علیرضا نشد مرخصی بگیره و با ما بیاد،اگه میشد منم نمیرفتم،اما خب این مسافرت فرق داشت و ما سالها بود که دوست داشتیم همه با هم،و با محبوبه اینا بریم شمال! ولی خداییش علیرضا که باهام نباشه خیلی بهم خوش نمیگذره!!بخصوص تو شرایط الان که نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره....و حسابی منو لوس کرده! البته همه هوامو  داشتن،بخصوص بابا که سعی میکرد تو ماشین اذیت نشم! و از نصفه راه که دایی مسعود هم بهمون اضافه شد من رو صندلی عقب پاهامو دراز کردم و یه جورایی نصف ماشینو اشغال کرده بودم....ای که این حاملگی آدمو به چه کارایی وادار نمیکنه هااااااا...... هرچند تا برسیم پاهای من خیلی خیلی ورم کردن!انقدر ترسیدم که از علیرضا خواستم امروز که خانوم روستارو میبینه بهش بگه که من اینطوری شدم.......آخه امروز روز کلاس پدران بود که من از 1 ماه پیش اسم باباعلیرضارو نوشته بودم... علرضا هم عصر بهش گفته بود و قرار شد فشارمو حتماً بگیرم و پاهامو همش بالا بذارم!....با پدرجون رفتیم درمانگاه و فشارمو گرفتیم که عادی و خوب بود!خدارو شکر مشکلی نبود...

شب که بابا علیرضا اومد پریدیم بغلش(البته با مراعات وجود نی نی) و کلی ذوق کردیم که همو دیدیم! بابا علیرضا که 3 روز بود مارو ندیده بود کلی ذوق کرد که تو بزرگ شدی...دیگه روز به روز داری بزرگتر میشی مامانی قربونت بره عزیزم!

قربونت برم که چه پسر آروم و سازگاری هستی...هرجا برم هرکاری کنم باهامی و اذیت نمیکنی و همراهمی...

راستی کلاس پدران که بابا علیرضا رفته بود خیلی خوب بود و همرو واسم تعریف کرد! که یه بابای خوب قبل و بعد اومدن نی نی چه وظایفی داره و .....

خلاصه من و بابات داریم خودمون آماده آماده میکنیم واسه یه پدر و مادر خوب بودن....خدا کنه که این لیاقتو داشته باشیم....

هوا شبها خوب بود و روزها خیلی گرم و شرجی! روز بعد صبح رفتیم کنار ساحل،با اینکه خیلی گرم بود اما من خیلی کیف کردم و کلی  ویتامین D  گرفتیم!! تماشای شادی و بازی بچه ها تو دریا و ماسه بازی خیلی بهم انرژی میداد!

امروز شنبه 1 مرداد شروع ماه 7 بارداریمه....7 ماهه که تو عزیز دل مامانی توی دل من خونه کردی و به لطف خدا داری رشد میکنی...یعنی کل مرداد و شهریور و مهر مونده تا دیدن و بغل کردنت.....

دلم واسه بابا علیرضا تنگ شده...تا حالا انقدر ازش دور نبودم....همه باشن و اون نباشه من خیلی احساس تنهایی میکنم...

یکشنبه 2 مرداد من و دایی مسعود و محمد رضا 3 تایی برگشتیم تهران و بقیه فردا میان...بله،سر کار هم نرفتیم دیگه!!!!

 

آخرین جلسه کلاس خانوم روستا

امروز دوشنبه 27 تیر جلسه 12 و آخرین جلسه کلاس مراقبتهای دوران بارداری و آمادگی برای زایمانه....و من که حس غریبی دارم که کلاسها تموم شد و یه جورایی میخوام واسه دیدن خانوم روستا کلاسهای دیگشونو برم!...دلم میخواست بخاطر اومدن خاله محبوبه به بچه های کلاس شیرینی بدم،اما گفتم یه کیک بگیرم که یه جورایی goodbye party کلاس هم بشه ....و حس خوبی که از این کلاس گرفتم رو با همه دوستانم قسمت کنم.

موضوع کلاس طریقه حمام نوزاد و خیلی از مسائلی بود که در مورد نوزاد برای جلسه آخر مونده بود...مثل زردی و واکسن و چیزای دیگه....

با تموم شدن کلاس رفتم کیک رو آوردم و چندتایی عکس انداختیم و کیک خوشمزه رو خوردیم.... همه بچه ها خوشحال شدن...روی کیک هم گفتن بنویسن: " نی نی های سال 1390"......بماند که آقاهه چقدر تعجب کرد!!!

خیلی لذت بردم که دوستای گلم و نی نی هاشون از اینکار من خوشحال شدن...و میگفتن پریسا چهره شیرین کلاس شد، یکی از مامان ها هم گفت پریسا مسئول روابط عمومیه کلاسه!!!!....

با خانوم روستا و دوستای مهربونم خداحافظی کردیم و این کلاس هم تموم شد.... کلاسی که بقول یکی از بچه ها بهترین کلاس زندگیمون بود....کلاسی که مارو برای مادر شدن بیشتر آماده کرد...بدون تعصب کلی اطلاعات و آگاهی در مورد دوران بارداری،زایمان و دوران بعدش و همینطور نوزاد و نیازهاش گرفتیم...کلاسی که با انرژی فراوون ورزش کردیم و بهترین مدیتیشن عمرم رو با نی نی نازم انجام میدادم....یاد اولین روز کلاس و اولین مدیتیشن بخیر که در من معجزه کرد و من حضور پسرم رو به زیبایی پذیرفتم....انگار پسرم هم هر دوشنبه منتظر صدای خانوم روستا و انرژی گرفتن از نی نی های دیگه بود.....این کلاس این دوران زیبا رو برای من زیباتر و انرژی بخش تر کرد....

درسته کلاس تموم شد،اما با ارتباطی که با دوستای گلم برقرار کردیم قراره همیشه با هم در ارتباط باشیم...همینطور آگاهی و اطلاعاتی که گرفتم مطمئنم تا همیشه با من میمونه و میدونم تو لحظاتی که به اونها نیاز دارم گرمای صدا و آگاهی عمیقی که خانوم روستای عزیز به من و همه مامانهای کلاس داد مثل یک الهام بسراغم میاد و تنهام نمیذاره....

خانوم روستای گل مرسی از همه حس خوب و اطلاعات قشنگی که به من و مامان ها دادید...

ممنون که از ما یک مادر آگاه و عاشق ساختید...

دوستای مهربونم که توی کلاس همراه من و پسرم بودید دوستون داریم....و آرزو میکنیم که به زیباترین شکلی که خدا میخواد نی نی های گلتون رو بدنیا بیارید و بعدها دور هم جمع شیم....یاد کلاس بیفتیم و از تجربیاتمون به هم بگیم و نی نی هامون با هم دوست شن.....

خاله الیناز عزیزم مرسی که این کلاس رو بهم معرفی کردی....برای تو و راستین کوچولو بهترین هارو آرزو میکنیم من و پسرم.

حس کردن قد و بالای پسر نازم

امروز شنبه 25 تیر....صبح بعد اینکه از خواب پاشدم...دوباره روی مبل لم دادم و ......

ای وای که چه کرد این پسری......همین جوری تکون بود که میخوردی....اما قسمت جالب و متفاوتش این بود که  برای اولین بار قد و بالای نازتو حس کردم....چون از هر دو طرف دلم تکون محکمی حس کردم...معلوم بود یه تکون دستای نازت بود و از اون طرف پاهای کوچولوت!انگار داشتی خودتو میکشیدی گلم....قربونت برم عزیزم که بزرگ شدی!الان احتمالاً حدود 30 سانتیمتری فسقلک من.....فدات شه مامانیت!

ظهر هم خاله نیکو و مهدیه و فهیمه که واسه یک هفته اومده ایران اومدن ناهار خونه ما....خیلی کم با هم بودیم،اما خیلی خوش گذشت....لباسای خشگل تورو دیدن و واست کلی ذوق کردن!

عصر هم با بابا علیرضا رفتیم کرج خونه خاله منیژه،همه اونجا شام دعوت بودیم! ما و خاله محبوبه اینا هم شب موندیم اونجا و فرداش برگشتیم خونه!

مهمونی خاله محبوبه....به وجد اومدن نی نی

از سالها قبل اینکه خاله محبوبه بیاد همیشه میگفتیم وقتی بیان یه مهمونی خوب میگیریم و امروز 23 تیر ماه اون مهمونی برگزار شد...همونجاییکه عروسی من و باباعلیرضا بود....

من و خاله محبوبه که صبح رفتیم آرایشگاه و موهامونو خشگل کردیم و عصر هم که همگی رفتیم....

دیدار محبوبه با همه فامیل دیدنی بود....بخصوص با اونایی که صمیمی تر بود!

منم که بیشتر اوقات یادم میرفت یه نی نی کوچولوی نازنازی تو دلمه...ماشاالله چی میرقصیدم و مطمئنم اونم با من کیف میکرد! اما خب یه کم زود خسته میشدم و از کمردرد مینشستم! البته از رو نمیرفتم و تسلیم نمیشدم...دوباره دوتایی پامیشدیم و میرقصیدیم!!!

آخ که موقع شام وقتی موزیک آروم شد و سروصداها کمتر شد و منم داشتم شام میخوردم.....وای......پسر نازم به وجد اومده بودی و فکر کنم حالا تو داشتی نانای میکردی!!!!چه وول وولی میخوردی قربونت برم......

ببخشید عزیزکم که مامانی این روزا خیلی خستت میکنه...اما قربونت برم که مامانیتو درک میکنی که از اومدن خاله محبوبه هیجانزدست و تو هم چه قشنگ باهام همکاری میکنی!.....قرتی من که میدونم بزرگ شی چه رقصی بکنی...از بس که این مامانیت تو این دوران رقصید و شادی کرد....

یک تکون محکم نی نی در روز تولد خاله محبوبه

امروز 19 تیر تولد خاله محبوبه...چه کیفی داشت که تا از خواب پاشدم به خاله محبوبه گفتم" تولدت مبارک "!!! و تا شب صبر نکردم که بهش تلفن بزنم!!! امروزو از قبل مرخصی گرفته بودم و کلی کار با خاله محبوبه داشتیم،رفتیم دکتر پوست و مرکز لیزر........که یه اتفاق بامزه:

............وقتی توی مرکز لیزر تنها نشسته بودم و منتظر بودم کار خاله محبوبه تموم شه این پسرک فسقل یه تکونی خورد که از روی دلم لمس کردم و این اولین بار بود که انگار زد به دستم و از بیرون میشد حس کرد!!! از ذوقم زنگ زدم به باباعلیرضا و کلی خوشحال شد!!

تا عصر هم رفتیم تجریش که خاله محبوبه کلی خرید کرد!منم انگار انرژیم زیاد شده بود....قربونت برم قشنگم که به مامانیت کمک کردی بدون اینکه اذیت شم کلی با خاله محبوبه باشم و از باهم بودن سیر شیم!سالها بود که باهم خرید و گردش نرفته بودیم...

شب هم واسه اینکه حوصله بچه ها سر نره همگی رفتیم پارک پلیس...سام و سارا هیجانزده بودن که پارک توی شب پر از بچه و بازی و خلاصه چراغهای پارک روشنه!!!! به کارگردانی من و اجرای باباعلیرضا واسه خاله محبوبه کیک خریدیم و سوپرایزش کردیم....و اون شب به هممون خوش گذشت!