خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

حالم خیلی بده...روزهای پراسترس

امروز دوشنبه 18 مهر...از مامان خواسته بودم بیاد اینجا و اگه میشه واسمون کمی خرید کنن...دستشون درد نکنه کلی میوه خریده بودن من و تو عزیزک مامان بخوریم ویتامین بگیریم!!مادر جون طبق معمول میاد اینجا کلی کار میکنه و حسابی زحمت میکشه! با پدر جون بهم توی درست کردن سبدهای عروسک کمک کردن!یکیش دیگه تموم شد و عالی از آب دراومد....بقول باباعلیرضا اینا شدن ستاد استقبال از رادوین...کلی عروسک که منتظرتن!

بعد از ظهر دوباره مثل دیروز شدم،کلافه و بیحوصله!!!!! خب فقط هم زورم به علیرضا میرسه...الهی بمیرم اونم همش درکم میکنه....خیلی خسته بود،چون بعد از کار رفته بود دنبال خرید اسپیلت که به  اتاق بزنیم...آخه مامانی وسایل ناز تورو که توی اتاق گذاشتیم دیگه جا نمیشه بخاری بزاریم و باید هوای گرم و خوبی واسه تو نازنین درست کنیم،این بود که بابایی تصمیم گرفت اسپیلت بخره! بابایی همه کار میکنه که شرایط خوبی رو برات فراهم کنه...خوشبحالت...

دست مادرجون درد نکنه حسابی کمک کرد..مثل همیشه آشپزخونه رو دسته گل کرد و آخر شب رفتن!...تا خونه ساکت شد یه کم از عصبی بودنم کم شد...اما یه حال عجیب غریبی افتاد به جونم....باورم نمیشد دیگه خیلی خیلی نزدیکه که تو بیای...انگار هول کردم...وقتی باباعلیرضا حالتمو دید پیشم نشست و شروع کرد به صحبت کردن باهام و پرس و جو از اینکه به چی فکر میکنم که نگرانم کرده....منم همه رو گفتم....و خب شک نکن که بیشتر از حرف زدن اشک ریختم...اما درنهایت  حسابی حالم خوب شد!!!!!....

خب حق میدم بخودم...

نگران مسئولیتهاشم....اینکه وقتی تو فینگیلی بدنیا میای همه مسئولیتت با ماست...و بیشتر با من...بخصوص غذا دادن!یعنی میتونم خوب خوب بهت شیر بدم؟؟!!!!...وای با دردهای بعد از عمل یعنی میتونم بغلت کنم!......اصلاً همون روز میای دیگه؟؟؟؟؟نکنه؟؟!!!!ولش کن....

و هزار تا فکر دیگه که از سرم میاد و میره....اصلاً ناراحت نیستم که چرا این فکرها میاد سراغم،همش طبیعیه!مهم اینه که توی من نمونن!و بتونم یه جوری حلشون کنم،یا باهاشون کنار بیام،خلاصه باید همه این افکارو پذیرفت...نباید با نگرانی ها جنگید...اگه نخوای اونارو ببینی بیشتر سراغت میان و اذیتت میکنن...

وقتی که باباعلیرضا حمایتم کرد و بهم قول داد که تاجاییکه میتونه کمک میکنه و درکنارمه خیلی احساس خوبی پیدا کردم....

خلاصه اون شب هم تموم شد ....با حال خیلی خوب...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد