خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

پایان روز شماری..آخرین صفحه وبلاگ قبل از تولد تو

امروز جمعه...

29 مهر...

و این صفحه آخرین صفحه ایه که تا قبل از اومدن تو عزیز دل مامان و بابا من مینویسم....رفت تا بعد از اومدن تو....

دارم تند تند مینویسم تا کارامو بکنم و با باباعلیرضا برم بیمارستان...پدر جون و مادر جون هم اینجان،برام غذا درست کرده مادرجون!....

نمیدونم چه حسی دارم...فقط آرومم...و خوشحال....و هیجان زده...

یعنی باورم نمیشه فردا این موقع تو اومدی و توی بغلمی و میخوای شیر بخوری....

امشب وقت واسه فکر کردن و تصور بودن تو دارم...

خدایا کنارم باش...میدونم که هستی

همه چیزو دستت میسپارم...سلامتی پسرم...آرامش خودم....

شاید چند روزی طول بکشه دوباره بخوام نوشتنو ادامه بدم...اما میام زود...و لحظه لحظه بودنت و لذت بردن از دیدن تو عزیزم رو ثبت میکنم...

تا بعد....

فقط 1 روز مونده...

امروز 5شنبه 28 مهر...صبح زود با پدرجون رفتیم بیمارستان و من آزمایش دادم،برای عمل لازم بود! منو رسوند خونه! خاله روجا واسه ناهار غذای داغ آورد...بازم لوبیا پلو! آخه من عاشق لوبیا پلوم!

عصر هم خاله الیناز حلیم واسمون آورد!گذاشتم صبح بخورم!

شب با علیرضا یه سر رفتیم بیرون یه بستنی زدیم تو رگ!این آخرین شبی بود که با هم ...تنها...تو سکوت...فقط خودمون....فردا من باید برم بیمارستان!!

آرماش خوبی دارم....بی استرس...فقط هیجان داره میکشه منو!!!

مامانی یعنی امشب آخرین شبه که توی دل من روی این تخت میخوابی!!!فردا با هم بیمارستانیم.....

فقط 1 روز.................

فقط 2 روز مونده...

امروز 4شنبه27 مهر...روز نظافت خونه...واسه اومدن بهترین مهمونمون کلی خونه رو آب و جارو کردیم و منتظریم!!

دیشب خیلی  دلم میخواست  یکی برام غذا درست کنه!!!...و امروز خا جواب دلمو داد...خاله لیلای مهربون واسم لوبیاپلوی خوشمزشو درست کرده بود و با یه ترشی خوشمزه و کلی لواشک برام آورد....خیلی دوسش دارم!

شب هم خاله ساحره و عمو مهدی و رها جوجو اومدن خونمون و وسایل خشگلتو دیدن!واست یه غاز بامره هم آورده بودن!

فقط 5شنبه و جمعه.....خدایا باورم نمیشه...........دو روز؟؟؟؟؟؟؟

اولین توپ زندگیت!

امروز سه شنبه 26 مهر،صبح جالبی بود...دیشب ازت خواستم منو برای نماز صبح بیدار کنی....و تو مامانی رو بیدار کردی....باورم نمیشد!!خیلی این نماز بهم لذت داد!عزیزم که نمازو دوست داری....کلاً این روزا نماز خیلی خیلی بهم آرامش میده!همه نگرانی ها و استرس هام و هیجاناتم آروم میشه...کلی با خدا حرف میزنم و کیف میکنم...

وای امروز تلفنمون قطعه و اینترنت هم نداریم....از عالم و آدم بیخبر....بدم نیست!!! میشه تا ته سکوت رفت! فقط سی دی آهنگای موتزارت و هرچی کلاسیکه میذازم و دو تایی گوش میدیم!

امروز صبح زنگ زدم بیمارستان و فهمیدم باید جمعه برم بستری شم! اولش عصبانی شدم،آخه تنهایی جمعه شب،تو بیمارستان،تنهایی...وای که چقدر حوصلم سر میره!...اما یه خورده بعدش دیدم که همچین بدم نیستا....جالبه! دوتایی با پسرم خلوت میکنیم....فقط دوست داشتم با علیرضا بودم اون شب....

عصری خاله مهدیه اومد خونمون و وسایل ناز تورو دید...مثل همیشه یه چیز باحال هم واست خریده بود: اولین توپ زندگیت: یه توپ قرمز راگبی!!!!! با هم کلی گپ زدیم و دلمون باز شد!آخ که چقدر هم تو واسه خاله مهدیه هیجان زده شده بودی....نکنه از توپت خیلی خوشت اومده بود و داشتی توپ بازی میکردی؟؟!!!!...

امروز 26 مهر روزی بود که اگه میخواستیم تو زودتر بیای اومده بودی...اما به خواست خدا قرار شد که تا 30 مهر وایسم و من از این تصمیم خیلی خوشحالم!

وای مامانی فقط 3 روز.....

3

2

1

بیا تو بغلم عشقم!!!

آخرین ملاقات با دکتر

امروز دوشنبه 25مهر...آخرین ویزیت دکتره...دلم میخواست علیرضا هم باشه..آخه آخرین باری خواهد بود که صدای قلب جنینی رادوین جونمونو میشنویم....

قرار بود من خودم برم و علیرضا هم بیاد دکتر...اما با زود اومدنش سوپرایزم کرد!!...میخواست خودش منو ببره! ساعت حدود 5 عصر رفتیم...

توی مطب  هم یه حس عجیب غریبی داشتم و هم هیجان انگیز بود ...یاد روزایی افتادم که هنوز تنها بودم...رادوین نبود!!! و من بی تاب اومدنش بودم....روزایی که با هیجان میومدم دکتر برای شنیدن صدای قلب نازش....

و حالا آخرین بار بود که توی این حالت میومدم....

دفعه دیگه عزیز دلم توی دل مامانی نیستی....توی بغلمی عشق مامان....

نوبتمون شد و رفتیم داخل...آخ جون که چند روز دیگه این اضافه وزن که با سرعت داره اوج میگیره تموم میشه...رکوردم تموم شد: 94 کیلو.......خودت از 67 کم کن میبینی مامانیت چی بود و چی شد....میدونم سخته که این اضافه هارو کم کنم...اما اصلاً ناراحت نیستم....واسه مامان شدن...مامان پسر گلی مثل تو شدن هر تغییر و سختی ارزششو داره...

وقتی داشتم صدای قلبتو میشنیدم  با تمام و جود همه این آهنگ قشنگو توی گوشم...تو قلبم ضبط کردم....فدات شم عزیزم که از چند روز دیگه تپش زیبای قلبتو با چشمام میبینم....که تندتند میزنه و شوق زندگی کردنتو به ما بیشتر نشون میده...

دکتر 30 مهر رو صد در صد قطعی کرد و وقتی گفت: "خب.....شنبه صبح تو اتاق عمل میبینمت...".....یهو دلم ریخت،هول کردم...باورم شد خیلی خیلی کم مونده.....

وقتای بعدیم رو هم برام گذاشتن،برای بخیه و ....این چیزا!

وای که نمیدونم چرا دلم پیتزا میخواست....دیگه این آخرین باری بود که میشد خلوت کرد و دوتایی توی سکوت بریم غذا بخوریم!....اگه بگم کجا رفتیم.....بازم باگت...آخه خیلی پیتزاش سالمه و من دوست دارم....میدونم که تو هم دوست داری که با من کیف میکنی هر دفعه....بخصوص با یه لیوان آب پرتغالش!!!! قربونت برم که میدونم مثل خودمون شکمویی!!!....

اینم از امروز....4-3-2-1 فقط از سه شنبه تا جمعه مونده....

روز شماری....برای اومدنت....