خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

شروع هفته 28 بارداری...دهمین سالروز آشنایی من و علیرضا

امروز شنبه 16 مهر 90....

امروز شد 10 سال...از اون روزی که و باباعلیرضا با هم آشنا شدیم...یه عصر پاییزی...مگه میشه فراموش کرد؟!...خدای مهربون خیلی منو دوست داشت که باباعلیرضارو سر راه زندگی من قرار داد...من خیلی خوشبختم...روزای قشنگی تو زندگیم داشتم....

اما خیلی هاشو مدیون اون روزم...

من با وجود همه سختیش از صبح تصمیم گرفتم غذای مورد علاقه باباییتو درست کنم:لازانیا! خداییش خیلی خسته شدم و دل درد گرفتم! اما خیلی دوست داشتم امشب بهمون خوش بگذره...آخه این اولین سالیه که تو نازنین هم با مایی!

باباعلیرضا هم یه کیک خیلی خوشمزه که من خیلی دوست دارم خرید و با کلی شمع های بامزه! آخ که چقدر با ذوقه!

یه جشن دوتا و نصفی....آخه تو هنوز نصفی دیگه فنقل من!...

خیلی خوش گذشت...و با هم شمع 10 رو فوت کردیم...شاید قشنگترین قسمت امشب این بود که داشتیم همش به این فکر میکردیم که اون روز فکرشو میکردیم بعد از 10 سال و2 هفته دیگه بچمون بدنیا میاد؟؟؟!!!....6 سال آشنایی...روزای پر افت و خیزی داشتیم...حتی چند بار نزدیک بود همدیگرو از دست بدیم...اما خدا نخواست....خودمون هم همه تلاشمونو کردیم که عشقمون حفظ شه...و خدای مهربون هم توی لحظه به لحظش با ما بود...تا حالا که داری میشی ثمره عشق ما...

خدایا شکرت که خوشبختی مارو با این هدیه موندگارتر کردی....

خدایا شکرت که 16 مهر هر سال قشنگترین روز زندگیونو جشن میگیریم...

.....

امروز وارد هفته 38 بارداری شدیم...وقتی هفته 37 تموم میشه دیکه نی نی برای اومدن به دنیا معمولاً مشکلی نداره و کامل شده...فسقلی مامان همش یه قلمبه میشی و میای پهلوی سمت راستم....کم مونده بیای تو کمرم!!! آخه فدات شم که نمیدونم کدوم قسمت بدن کوچولوته؟؟!!!وای که داری آماده اومدن میشی هااااااا.....

فدات شم مامانی...عشق بابا و مامان!

یادت باشه که تو نتیجه یه عشق صادقانه و البته همراه با کلی تلاش و صبوری هستی...

یادت باشه که شاید خدا من و باباییت رو  اتفاقی سر راه زندگی هم قرار داد...ولی برای حفظ این عشق خیلی تلاش کردیم...حتی سختی کشیدیم...صبوری کردیم...همیشه میگن پیدا کردن عشق راحته،اما حفظش سخته...

از خدا میخوام که تو هم مفتی مفتی عشق زندگیتو از دست ندی...که در کنار عشق زندگیت ،زندگی زیباترین لحظه هارو واست میسازه...حتی کنار سختی هاش...تو لایق این عشق هستی...از خودت دریغ نکن...

ذوق دیدن وسایل ناز تو

امروز جمعه 15 مهر بابا علیرضا کمک کرد و خونه رو تمیز کردیم....هرچند این روزا من با ایستادن خیلی کمرم درد میگیره و واقعاً به سختی غذا درست میکنم...اما خدارو شکر بابا علیرضا خیلی خیلی کمک میکنه و نمیذاره من کارای سنگین بکنم!

عصر به مامانی و بابایی و عمه جونات زنگ زدیم که بیان وسایل ناز تورو ببینن! و مشتاقانه هم اومدن...همشون اومدن تو اتاق و عمه فیروزه تک به تک وسایل تورو درآورد و به همه نشون داد....خیلی ذوق کردن....معلوم بود....

قربونت برم که چه وسایلی داری...همه وسایلت منتظرن تو بیای و اونا رو بپوشی....انشاالله.

گرفتن عکس در آتلیه خاله نیکو

امروز پنج شنبه 14 مهر قرار بود عصر بریم آتله خاله نیکو(استودیو الکا) تا بازم عکسای خشگل از بیادموندنی ترین روزهای زندگیم بندازیم...وقتی حدود 4 ماه و نیم بارداری بودیم یکبار رفتیم و حالا تو آخرین روزها دوباره رفتیم...

صبح رفتم آرایشگاه و حسابی موهامو کوتاه کردم....آخه مامان جون میخوام وقتی منو میبینی من واست خشگل باشم عزیزم....خشگل ترین مامان!!!

قربونت برم که تو باعث شدی من خشگل شم....هرجا میرم اینو همه بهم میگن(بزنم به تخته)....وقتی رفتم آرایشگاه هم همه میگفتن....قربونت برم،حتماً تو هم خیلی خشگل و نازی مامانی...پسر نازم!

عصر با بابا علیرضا رفتیم آتلبه خاله نیکو...بجای 1 ساعت 6 ساعت داشتیم عکس مینداختیم....آخه خیلی عکسای خوبی بود....تو دل مامانی..تو بغل بابایی...حالا چه عکسایی بشه!!!!!! دست خاله نیکو درد نکنه با این هنرش!

این مامانت عاشق عکس انداختنه....آخه حیفه لحظه به لحظه زیباترین روزهای زندگیمون ثبت نشه....باباعلیرضای مهربونت هم همیشه منو همراهی میکنه....وقتی بیای قراره دوباره بریم پیش خاله نیکو و عکسای خشگل از تو پسر نازم بندازیم...

یک روز با خاله روجا....

امروز چهارشنبه 13 مهر...

وقت دکتر داشتیم...خاله روجا صبح اومد دنبالمون و رفتیم...آخ که چقدر خندیدیم.....نمیدونم چرا انقدر امروز سوتی میدادم و این خاله روجای بینوا رو اشتباهی تو خیابونا میچرخوندم...!!!!دچار ضعف حافظه در دوران بارداری شدم انگار!! اولش از یه خیابون دیگه آدرس میدادم و بعدش برمیگشتیم سرجای اولمون و البته که کلی میخندیدیم از دست من...با هم رفتیم ونک و من دو تا سبد خریدم که کلی چیزای خشگل تا اومدنت توش درست کنم...

بعدشم که رفتیم دکتر....چه خوبه که تنها نبودم...حوصلم سر نرفت!...خداروشکر همه چی خوب بود....فقط...فقط.....آخه مامان جون تو داری کپل میشی یا مامان جونت روند کپل شدنش واینمیسه؟؟!!!!!!! وای 93 کیلو؟؟؟!!!!!!!..آخه دارم میرسم به وزن باباییت عزیزم...میدونم میخوای من رکوردشو بزنم؟؟!!!! البته آب از سر من گذشته مامان جون و همه اینا فدای سر خودت و من...بعدش حسابی لاغر میشم دوباره...مطمئنم...

خانوم دکتر گفت فعلاً همون 30 مهر...تا دفعه بعدی ویزیت!

بعد از دکتر هم رفتیم رستوران باگت(باز هم باگت!!!) و با خاله روجا ناهار خوردیم...قربونت برم که تو کل زمان ناهار خوردن داشتی سکسکه میکردی و چون ماشاالله بزرگ شده کلی دل من با هر سکسکه میپره بیرون و من از نگاه کردن بهت سیر نمیشم قربونت شه مامان پریسات....

خاله روجا امروز خیلی زحمت کشیدی با ما بودی...تو خیلی مهربونی و از بودن باهات لذت بردیم...ممنون که همیشه جای خواهر مامان پریسایی....دوست داریم.

تولد نی نی های کلاس خانوم روستا یکی پس از دیگری

امروز دوشنبه 11 مهر کیانا کوچولو دختر مامان پریسا هم بدنیا اومد..از میون ما چندتا دوست فقط پسر گل من مونده....

نیکا دختر ناز الناز هم  ۲۶ ،آترین پسر هلیا 29 و پارسیا پسر آزاده هم 30 شهریور بدنیا اومدن...

دیگه فقط مونده رادوین من...

بقول بابایی تو ختم پیامرانی!!!!!

وقتی عکس تک تکشونو میبینم باورم نمیشه یکی یکیشون نی نی هاشونو بدنیا آوردن...و حالا  نوبت منه!...من این جمع دوستامونو دوست دارم و امیدوارم بزودی هممون با فسقلی هامون دور هم جمع شیم و بیاد روزهای کلاس بهم انرژی بدیم!