خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

شام تولد پدرجون

جمعه 8 مهر تولد پدرجون بود و ما میخواستیم بریم خونشون که نبودن...این بود که امشب شام رفتیم بیرون...بازم رستوران باگت...مامانی این چندوقته چقدر پیتزا سبزیجات باگت خوردی هاااااا...نوش جونت قربونت برم....

خیلی خوش گذشت...انشاالله سال دیگه تو هم کنار مایی...و تولد پدرجونتو جشن میگیریم...

بدنیا اومدن نی نی یار دبستانی من

امروز شنبه 9 مهر...

دیگه سر خودمو حسابی گرم کردم...شروع کردم به درست کردن کاردستی هام واسه نازناز خودم رادوین مامانی... اول از همه هم همون قطاری که هر واگنش یه حرف از حروف اسم نازته...R-D-V-I-N

امروز روزیه که پسر کوچولوی پریناز...یار دبستانی من بدنیا اومد..امیرعلی فینگیلی!

من و پریناز از کلاس پنجم دبستان تا یه جورایی سوم دبیرستان همکلاسی بودیم...و علاوه بر این حسابی با هم دوست....

همش خونه هم بودیم....چه کارایی که نمیکردیم!!!!....دیگه نمیشه بهت بگم مامانی...بدآموزی داره واست...بزرگ شدی میگم البته....

همسایه هم وقتی لویزان زندگی میکردیم....ما بلوک 11 واونا 13....چه خاطراتی که نداریم........

به فاصله 2 ماه از هم ازدواج کردیم و حالا به فاصله 20 روز داریم مامان میشیم....

خیلی جالبه برام....

یار دبستانی من تولد پسر گلت به زندگیتون مبارک...

امیدوارم امیرعلی دوست خوبی برات بشه پسرم...همونطور که ما دوستای خوبی واسه هم بودیم و هستیم...با اینکه سالی دو بار همو میبینیم....              

گرفتن چند تا ایده واسه جلوگیری از سررفتن حوصله!

امروز پنجشنبه 7 مهر....این روزا همش تنها خونم! گاهی حوصلم سر میره،اما این تنهایی و سکوت رو دوست دارم،میدونم که حسابی باید انرژی جمع کنم واسه روزهای ابتدایی اومدن تو...میدونم که تو بچه مهربون،آروم و هماهنگی هستی، اما خب چند روز اول دوران عجیب و سختیه!تا من و تو بتونیم هماهنگ شیم و من بتونم کارای تورو انجام بدم و ....! از اون مهمتر اینکه بالاخره بیخوابی های روزای اول واسه هر مامانی طبیعیه!... و حالا تا اونجاییکه بشه دارم سکوت میخورم تا از این حالت خسته شم...

بیشتر ولو میشم و تلویزیون میبینم،از آرش کلی فیلم گرفتم که روزی یه دونشو میبینم! ...امروزم یه کار جدید به ذهنم رسید که انجام بدم تا سرم گرم شه! به پیشنهاد مامان سارا رفتم اینترنت و هر هدیه ای که واسه نی نی های پسر هست پیدا کردم و تصمیم گرفتم چندتاشو بسازم....یه قطار خشگل که هر واگنش یکی از حروف اسمت بود خیلی دوست داشتم! دلم خواست اونو درست کنم و بزنم بالای تختت!...چند تا هم سبد عروسک بود که خوشم اومد و قرار شد با باباییت برم وسایلشو بخریم که خودم درست کنم!...خیلی ذوق کردم....

عصرش با بابا علیرضا رفتیم بیرون...باباعلیرضات دوست داره واسه مامان شدنم یه هدیه خفن بخره...من دوست ندارم به زحمت بیفته و انقدر خرجش بالا بره اما خب خودش دوست داره!!!!!منم که بدم نمیاد.......رفتیم و چند تا انگشتر دیدیم..اما خرید نهاییش رفت واسه چند روز دیگه...بعدشم رفتیم شام بیرون خوردیم و رفتیم خونه...قرار شد یه فیلم ببینیم،از آرش فیلم Hangover  رو گرفته بودم....از بس خندیدیم اشکمون دراومده بود...تو که داشتی کم کم بیرون میومدی از قهقهه های من!! اینم از سینمای خانگی ما سه تا...خیلی خوش گذشت.

فرداش جمه رفتیم که چیزمیزای اون سبد عروسک رو واست بخریم که موفق نشدیم...کلاً هرجا میرفتیم بسته بود!!قرار شد شنبه بریم!

قربونت برم که من که هیچی....ای بابایی مهربونت دوست داره واست سنگ تموم بذاره...خوش به حالت که انقدر بابا علیرضات دوست داره فدات شم...

اولین ملاقات با دکتر در ماه 9

امروز چهارشنبه 6مهر...3 هفته است که دکتر نرفتیم،آخه خانوم دکتر رفته بود مسافرت و امروز وقت داشتیم...با آژانس رفتم و وقتمو گرفتم و تا نوبتم شه رفتم آرایشگاه که به ابروهام یه صفایی بدم!!....آخه آرایشگاهی که همیشه میرم دقیقاً روبروی  دکتره! همون آرایشگاهی که بابا علیرضا با ماشین عروس اومد دنبالم....جایی که خاله ساحره آرایشم کرد و لباس عروسمو پوشیدم ...چه روزی...محاله اونجا برم و یاد اون لحظات پرهیجان نیفتم که چقدر قشنگ بود...باورم نمیشد باباییتو با لباس دومادی میدیم!!قربونش برم!....

وقتی وارد حیاط شدم لحظه به لحظه اون روز رو واست تعریف کردم....آخه اون روز فکر میکردم یه روز با فسقلی تو دلم میام اونجا؟؟؟!!!!....خلاصه رفتم و یه کم خودمو خشگل کردم...دیگه کم کم باید به خودم برسم تا وقتی صورت مامانیتو دیدی خوشت بیاد قشنگم!...بعد از یک ساعتی برگشتم دکتر...وای که این صدای قلبت هر دفعه قشنگترین تاپ تاپ دنیامیشه، بخصوص حالا که هی بلندتر میشه و تو بیشتر با این صدا نشون میدی که دوست داری تو این دنیای قشنگ زندگی کنی...خداروشکر همه چی خوب بود...دیگه مامانیت رکورد زد و رفت تو 90 کیلو.............وای!!خودم هم باورم نمیشه! همون روزی که باباییت اومد دنبال این عروس خانوم میدونی چند کیلو بودم؟؟؟57 کیلو!!!...و حالا از ابتدای بارداریم 23 کیلو اضافه کردم!!!...کی میخواد اینارو آب کنه؟؟!!!حالا........

از اونجاییکه دوست دارم خود خانوم دکتر مقصودی تورو بدنیا بیاره ازش خواستم اگه میشه چند روزی زودتر بیای! که گفت سه شنبه 26 مهر! اما باید چند تا آمپول قبلش بزنی تا مشکلی پیش نیاد!!اینو که گفت من یه کم نگران شدم و قرار شد تا هفته دیگه ببینیم چی میشه!! امروز برگه پذیرش بیمارستان رو هم بهم داد و قرار شد روز قبلش برم کارای پذیرش رو انجام بدم!...این یعنی اینکه نزدیکه...این یعنی اینکه باید بدونم روزشماری شروع شد....

بعدشم رفتم خونه...تا هفته دیگه! از این به بعد هر هفته باید برم دکتر!

26 یا 30 مهر؟؟!!!کدوم میشه؟نمیدونم؟؟مامانی هرکدوم که بهتره خودت بگو عزیزم...نمیدونم باید چیکار کنم؟؟؟ هر کدوم بشه فقط یه چیزی واسم مهمه،اینکه تو صحیح و سلامت باشی مامانی...انشاالله. 

راستی امروز باباعلیرضا که اومد پشتش یه چیزی قایم کرده بود و وقتی من تو آشپزخونه بودم یهو رو کردش و گفت: سلام مامانی.....!!! یه گربه گارفیلد کوچولو بود که یه دستشو گرفته بود پشتش و دو تا شاخه گل توش بود! و اون دستش یه کاغذ که نوشته:I LOVE U

مثلاً تو بودی که این گل و نامه رو میدادی به من!!!!! باباییت گفت "این رادوینه! منم اون گارفیلد بزرگم! " آخه 6 سال پیش یه گارفیلد گنده واسم خریده بود که من عاشقشم....

قربونت برم گارفیلد کوچولوی من....تو و باباییت که من عاشق جفتتونم.

باز هم سرماخوردن!!!!!!!

از جمعه شب، 1مهر احساس کردم گلوم میسوزه! اما مطمئن بودم شدید نمیشه! آخه دقیقاً یک ماه پیش سرما خوردم....حسابی به خودم رسیدم و بابایی هم کلی آبمیوه برام میگرفت که زود خوب شم!...هر روز صبح به امید بهتر شدن از خواب پامیشدم! اما دوشنبه 4 مهر احساس کردم گلوم خیلی بدتر شده و حسابی چرک کرده!!!! خیلی عجیب بود! آخه سابقه نداشته من پشت هم سرما بخورم!!!  این بود که شب وقتی باباعلیرضا اومد خونه رفتیم دکتر....وای دوباره آمپول؟؟؟!!!!!....دکتر گفت خیلی چرک داره و نباید این هفته ها بدنم عفونت داشته باشه،ممکنه کیسه آب رو پاره کنه!! و اطمینان داد که هیچ ضرری واسه تو نازنین ما نداره......واقعاً جالب بود! ماه پیش یعنی 4 شهریور بود که آمپول خوردم و دقیقاً امروز 4 مهر دوباره...اونم پنی سیلین 1 میلیون و دویست.....نه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!  مثل بچه ها ترسیده بودم! اما خانومه انقدر سریع و خوب به خوردم داد که نفهمیدم.......ولی خب تا دو روز جاش درد میکرددددددددد.......

مطمئنم دیگه فردا خوب میشم.......مامانی دعا کن زود خوب شم که بتونم سرحال باشم واست! تو هم مواظب خودت باش پسرنازم!....