خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

هشدار برای مامان پریسا...نگرانی مادرانه!

امروز دوشنبه 14 شهریور: عصر با خاله منیژه و محبوبه رفتیم خرید و از اولش که راه افتادیم ترافیک شدیدی بود و من یه کم بعد از سوار شدن کمرم درد گرفت...و هرچی که میگذشت بدتر میشدم!مال نشستن زیاد بود!! موقع خرید که راه میرفتم بهتر بودم! اما وقتی زیاد وایمیسادم دوباره کمرم درد میگرفت!وقتی باباعلیرضا هم به ما ملحق شد من رفتم توی ماشین دراز کشیدم تا بهتر شم!....اما وقتی حرکت کردیم به سمت پارک اندیشه که با مادرجون و بقیه و بچه ها قرار داشتیم، هی بدتر و بدتر شدم!تا اینکه دلم هم درد گرفت و فشار زیادی روم بود...همه از حالت من ترسیده بودن! و بابا علیرضا کلی باهام دعوا میکرد که چقدر میرم بیرون....آره میدونم این نتیجه بیرون رفتن زیادم بود!اما مگه میشد نرم...روزهای با محبوبه بودن بعد از ده سال!!!نمیشد بشینم خونه و استراحت کنم!خلاصه همه نگران من بودن و اون شب مطمئنم به هیچکس خوش نگذشت!!! با اصرار های بقیه خاله منیژه و مهنوش با ما برگشتیم خونه! توی راه فشار به دلم بیشتر و بیشتر میشد!و از زور درد به گریه افتادم و از اون بدتر حسابی ترسیم...تو خودتو محکم گوله کرده بودی تو دلم و مطمئن بودم داشتی اذیت میشدی....گفتم میریم خونه و یه کم استراحت میکنم،اگه بهتر شدم که هیچی!اگر نه بریم بیمارستان!...به سختی دراز کشیدم و فقط دعا میکردم...خدایا حافظ بچم باش!نکنه خیلی اذیتش کرده باشم؟!!....تا اینکه حسابی به گریه افتادم و فقط ازت معذرت خواهی میکرم!که انقدر خستت کردم! آخه از اول هفته هر شب بیرون بودم و امروز دیگه صدات دراومد مامانی!

خاله منیژه بهم نبات و نعنا داد و هرچی میگذشت من آروم تر میشدم! حالم خوب نبود اما میفهمیدم که دارم بهتر میشم!...تا اینکه خوابم برد...تا صبح هم حال خیلی خوبی نداشتم و حتی برای چرخیدن توی خواب دلم بشدت درد میگرفت..اما وقتی 9 صبح بیدار شدم اثری از دل درد و کمر درد های دیشب نبود!....اما من خیلی نگرانت بودم و تصمیم گرفتم برم پیش خانوم روستا! آخه تکونات هم کم شده بود و بهتر بود چک میشدیم...

ظهر پیش خانوم روستا ، شنیدن صدای قلبت دلمو آروم کرد و خداروشکر خانوم روستا گفت همه چیزت طبیعیه! اما بهتره که برم سونوگرافی!که خب فردا وقت دکتر دارم!....

وقتی برگشتم دیدم خاله منیژه مهربون همه کابینت های آشپزخونه و یخچالو تمیز و مرتب کرده...دستش درد نکنه که خیلی کمک کرد!

تا آخر شب من دیگه حالم خیلی خوب شد و نگرانی ها تموم شد! اما تا فردا که من نبینمت استرسم کم نمیشه! شب موقع خواب بازم اشکم دراومد!که بابا علیرضا کلی من و تورو ناز کرد و سعی کرد آرومم کنه و بهم اطمینان بده هیچ چیز نیست و انشاالله فردا خیالمون راحت میشه....

مامانی منو ببخش که خیلی خستت کردم...تو پسر خوب من توی همه این روزها با من همراه بودی و حالا من باید بیشتر هوای تورو داشته باشم و استراحت کنم...

همه اون شب که حالم بد بود میگفتم، من حاضرم تا صبح درد بکشم اما تو حالت بد نباشه مامانی قربونت بره! امیدوام فردا توی سونوگرافی همه چیز خوب باشه و تو هیچ مشکلی نداشه باشی و سرجات امن و امون باشی و رشدت بخوبی انجام شده باشه.....عزیز دل من و بابا...این اولین بار بود که معنی واقعی نگران شدن واسه بچه رو چشیدم...خدایا این بچه چیه که انقدر آدم دوسش داره و نگرانش میشه!!!.....خدایا حافظ همه نی نی ها باش و نگهدار پسر خوب م هم باش...

نظرات 1 + ارسال نظر
رومینا سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:05 ب.ظ http://black-love.blogsky.com/

آخیش چه عجب اومدی مامان خانوم

ولی با این همه پست ؟؟؟

اخه من این همه رو چه جوری بخونم ؟؟؟؟؟

باید بهم فرصت بدی تا بخونمشون


راستی فیس بوک ندارم

قربونت مامان خانوم

یکی یکی بخون و نظر بذار عزیزم...از این به بعد سعی میکنم تند تند بیام که رو هم جمع نشه:***

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد