خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

اولین تکون نی نی!!

امروز 25خرداد از صبح رفتم خونه جدید خاله نیکو که چند روزیه که رفتن! من بخاطر بارداریم نتونستم بهش کمک کنم،اما دوست داشتم در کنارش باشم و بقول خودم با نی نی براش دلگرمی باشیم!!

ظهر هم خاله اطهر اومد پیشمون و تا سر شب که 3 نفری(ببخشید،4 نفری) بودیم کلی گفتیم و خندیدیم...عکسای قدیم من و نیکو و خاطرات ما بخصوص مسافراتامون به شمال کلی برای اطهر شنیدنی بود....ما هم تجدید خاطره کردیم و خیلی شاد شدیم...یادش بخیر...

باباعلیرضا رفته بود عروسی و من و نیکو تا قبل از اومدن عمو آرش تنها بودیم....از رستوران پیتزا و سیب زمینی(که من عاشقشم و حالا دیگه مطمئنم این پسرک گامبالوی منم دوست داره)گرفتیم...چند دقیقه ای از خوردن غذام نگذشته بود که یهو از سمت چپ دلم دو تا تکون حس کردم که برام جالب بود...اما گذاشتم به حساب تکون های رودم بعد از غذا خوردن...خاله نیکو که خیلی از هیجان من هیجان زده شد دستشو گذاشت روی دلم...که من بهش گفتم: نه...نیکو تو نمیتونی حس کنی...زوده هنوز!!!!!

....که یهو یک ضربه ای به دست خاله نیکوش زد که........................

من و نیکو کلی ذوق کردیم......

ای شیطون ناقلا واسه خاله نیکو دلبری میکنی دیگه؟؟؟؟؟؟ پسرم خاله نیکوشو خیلی خیلی دوست داره که با اینکه کم حسش میکنه،اما کلی باهاش رابطه برقرار کرده....

خیلی جالب بود،این اولین تکون خوردنهای پسرم توی دلم بود....3 تا تکون،روز چهارم از هفته 21 بارداری...روزهای آخر ماه پنجم.

یعنی از حالا میتونم تکوناشو احساس کنم؟؟؟ حسی که هر مادری باهاش کیف میکنه؟؟؟خدایا چقدر لذتبخشه این انتظار؟؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
اطهر جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ

البته من علت تکون کیو جونمو میدونم!
ولی جدا روز خیلی خوبی بود...به من خیلی خوش گذشت...با دیدن خاطرات یاد خاطرات خودم افتادم...
امیدوارم کیو جان هم بعدا به اندازه من از دیدن عکس ها شاد بشن

واقعاْ خوش گذشت.....همیشه من و نی نی یادمون میمونه....در ضمن پسرم اسم داره که تا چند روز دیگه اعلام میشه!!!!! برو به دوست خیالی خودت بگو کیو یا همون کیومرث!!!!!!
همچنین خوب جلوی هرکی از این حرفا بزنن به وول وول میفته!چه برسه پسر من!!!!!!!!!!!!!!!:))))

مهدیه جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

آی یکی از بهترین حسهای دنیا همین اولین تکونشه من هم نجربه اینو یه با داشتم حیف که این دفعه من نبودم

زود باش خاله مهدیه باهاش دوست شو که باهات کلی بازی کنه...بالاخره باهات بره پارک و .......:)))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد