خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

تست NTو سونوگرافی غربالگری سه ماه اول

امروز 31 فروردین از صبح که هیچی از شب قبل دل تو دلم نبود،هم واسه دیدن این کوچولوی نازمون و اطمینان ازسلامتیش و هم اینکه یعنی میشه بگن جنسیتش چیه؟؟آخه دوست دارم هرچه زودتر با اسم قشنگش صداش کنم و بدونم تو تجسمم مامان یه قند عسل یا یه دختر ناز و مموشم!! بابا علیرضا امروز زودتر از سر کار اومد دنبالم و بدو بدو رفتیم دکتر،وای.....توی راه فهمیدم از هولم آدرس رو جا گذاشتم و با کلی بدو بیراه گفتن به خودم برگشتیم و کارتشو برداشتم...توی راه هم هیجان داشتم و هم یه کم کلافه بودم...راستش یکی دو روزه کلاً خلقم بالا پایین میشه و بی دلیل بهم میریزم...میدونم که این حالات متغیر خلقی مربوط به هورمونهای بارداریه و حتی این بیرون ریزی ها میتونه خوب باشه!خلاصه رسیدیم به مطب،وای مگه روبروی تهران کلینیک جای پارک هست!!!؟؟؟من رفتم و بابا علیرضا هم بعدش اومد!و بالاخره نوبتمون شد...بازم ضربان قلبم اوج گرفت...آخه میخواستم این جوجو رو ببینم!چه لحظه هیجان انگیز و جالبیه که توی ال سی دی که همش سیاهه یهویی تصویر یه آدم فسقلی پیدا میشه...خانم دکتر هم گفت این هم کوچولوی شماست....این پاهاشه،اینم دستاشه....من نمیدونستم کجارو ببینم،فقط هیجانزده شده بودم و هی دنبال اعضای بدنش بودم که نشونمون میداد!گاهگاهی هم بابا علیرضا رو نگاه میکردم که بالای سرم نشسته بود و داشت فندقی رو میدید!وای که وقتی گفت قدش 6 سانتیمتر و 9 میلیمتره!!!از ذوق اشکم در اومد که آخه خدایا چقدر قدرتمندی،یه آدم به این کاملی فقط 7 سانت؟؟؟!!!اونم تو 12 هفته و 4 روز؟؟اینم سنت مامان جون!

همه چی خداروشکر صحیح و سالم بود و هیچ مشکلی نبود...پرسیدم جنسیتش معلوم نیست؟؟؟دکتر گفت نه!!!کاش خودتو نشون میدی مامان جون...اشکال نداره عزیزم یکی دو هفته دیگه هم صبر میکنیم.

دکتر ازم خون گرفت برای آزمایش برای بررسی سندرم دان و ...،انشاالله اون هم مشکلی نباشه و تو صحیح و سالم به جمع ما بپیوندی.توی راه بابایی چند جایی کار داشت و من تو ماشین بودم...آخ که چه کیفی میکردم به عکس سیاه و سفید خط خطی نی نی نازم،عسلم زل میزدم و باهاش حرف میزدم...بعضی ها میگن اصلاً عکس سونوگرافی واضح نیست!اما من خیلی خوب حتی صورتشم میدیم،خیلی خوبه که آدم میتونه عکس فسقلیشو که توی وجودت داره رشد میکنه ببینه!

تا اینجای روز که خیلی خوب و جالب گذشت و چیزی بالاتر از این نیست که فهمیدیم کوچولومون صحیح و سالمه،چند جایی دیگه هم کار داشتیم و شب رفتیم سمت خونه که ...اوج حال بد من شروع شد...

من میخواستم همه عکسهای سونوگرافی نی نی رو به عنوان ابتدایی ترین عکسهاش تو صفحه مخصوص آلبوم خاطراتش  بذارم که برای همیشه یادگاری بمونه...اما بخاطر ندونم کاری من...همش خراب شد....دادم بابایی پرسشون کنه،غافل از اینکه نباید زیر پرس میرفتن...ازشون فقط یه کاغذ سیاه باقی موند!!!هرکی بود ناراحت میشد اما نه مثل من که تا دو ساعت داشتم هق هق گریه میکردم!نمیدونم چرا اینجوری حساس شده بودم!شاید باید گریه میکردم تا کلافگی های این چند روز تموم میشد.شاید دلیلی شد تا بیرون بریزم!البته مگه تموم میشد؟؟؟آخه مامان جون قربونت برم این مامان پریسای تو اشکش دم مشکشه و کلاً وسط سریال هم میزنه زیر گریه!حتماً میگی چه جوری مشاور خانواده شدی؟؟؟!!!!!خوب دیگه....

بابا علیرضا هم که حسابی بهت زده شده بود از اینکه چرا به این شدت گریه میکنم...تا اینکه یادم انداخت من الان باید از سلامتی بچمون خوشحال باشم،نه اینکه واسه از بین رفتن دو تا تیکه کاغذ ناراحت باشم...یه خرده که گذشت آروم شدم و به این فکر کردم که یه روز انقدر ازت عکسای خشگل میندازم که کیف کنیم و این خاطره یادم بره!!باباییت راست میگه فدای یه تار موت که هنوز در نیاوردی!فدای این 7 سانت قدت عزیزم،یکی دو هفته دیگه دوباره میریم سونوگرافی و عکستو صحیح و سالم برات نگه میدارم...منو ببخش مامانی،این روزا حالم خوب نیست و بقول خاله نیکوت همش غر دارم! بعضی وقتا دست خودم نیست!اما سعی میکنم آروم تر باشم،مطمئنم تا یکی دو هفته دیگه که نزدیک 5 ماهگی بشیم حال منم بهتر میشه و جسماً و روحاً متعادل میشم....قربونت برم که عاشق قیافت شدم که دستای کوچولوتو نزدیک دهنت گرفته بودی انگشتی من(آخه دیدیم اندازه انگشت بابا علیرضاتی)...فسقلی 7 سانتی نازنازی.

نظرات 5 + ارسال نظر
خاله فهیمه پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ب.ظ

خیلی خوب بود. میتونم تصور کنم لحظه به لحظشو

فسقلی 7 سانتی دوست داشتنی ...
راستی خاله جون!!! منم به مامانت رفتم .. اشکم دائم سرازیره چه شادی باشه چه خدایی نکرده ناراحتی!! رودخونه چشمام همیشه خدا جاریه

مرسی خاله فهیمه
بله...منم میتونم تورو تصور کنم
خاله احساساتی...دوست دارم با اون رودخونه هات

نجمه پنج‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ

پریسا!!!‌ اشکم رو در اوردی با این! خیلی چسبید. مرسی ... هزار بار خودت و فسقلی ۷ سانتی رو می بوسم :-*

ما هم تورو میبوسیم...خوشحالم که همتون اینارو میخونید...اینجوری فکر میکنم همه حسامو به دوستای گلم میگم و خبر دارن که نی نی چه خاطراتی داره...

اطهر جمعه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ب.ظ

مامان پریسا چرا غصه خوردی آخه؟؟؟؟؟؟؟!
بعدا اونقدر عکس از روی ماهش میگیری که اولین عکساش یادت میره....
حالا نی نی نمیخوادم به ما بگه چیه ما هی تو عباس و قمر بمونیما!!!

در ضمن:
خاطذه =خاطره
همویتشو =هویتشو
اشتباهات لپی!!!

باران شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ

اخه به هفت سانت میاد که اون طوری پشت منو سوراخ کنه؟؟؟:)))
قشنگ بود پریسا.خیییلی.فک کنم با نوشته هات همه ی ما این هفت سانتی رو تا موقع به دنیا اومدن اش تجربه کنیم:)

تازه کجاشو دیدی؟!!!میگم بهت مشت هم بزنه
مرسی که میخونی!خوشحالم که همچین حسی نوشته هام بهتون میده...میبوسمت

مهدیه پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ب.ظ

فکر کن فقط ۷ سانته اون گیگیلی ای که با من قراره بره دور دور
قربونش برم من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد