خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

جلسه دوم کلاس بارداری خانوم روستا

امروز دوشنبه 19 اردیبهشت...قبل  رفتن به کلاس خاله نیکو اومد خونمون و دو ساعتی با هم بودیم....لباسایی که واسه نی نی خریدیم رو دید...ناهار خوردیم و رفت...خیلی کم موند و نارحت شدم...اما برای من و نیکو یه کوچولو زمان هم کافیه تا بهم انرژی بدیم....امروز جلسه دوم کلاس بود و با انرژی تمام رفتم کلاس...سر راه واسه خانوم روستا 2 تا شاخه گل خشگل خریدم برای تشکر ازش،که وسیله ای بودند که من هفته پیش حالم خوب شد...وقتی برای معاینه پیششون رفتم  اینو گفتم و احساس خوبی پیدا کردم...قراره هر جلسه معاینه شیم از جهت صدای قلب نی نی و وزنمون...قربونت برم که باید کلی بگردیم تا صدای قلب نازنینت پیدا شه...کوچولوی من میره یه گوشه و آروم آروم...یواش یواش صدای قلبشو به ما نشون میده....قربونش برم که مثل باباش آروم و بی صداست!!!...وای مامان پریسات داره هی توپولی تر میشه!!!!!بعضی وقتا خودم خیلی غصه میخورم که تندتند وزنم داره بالا میره!!!اما نمیذارم که این موضوع اذیتم کنه و ناراحتش باشم...من انقدر دارم لذت میبرم که به هیچ چیز و هیچ کس اجازه نمیدم حالمو بد کنه!!!از طرفی اضافه وزن به نسبت بدن هر کس یه اندازست...و من طبق نظر خاله منیژه مثل مدل خانوداگیمون دارم چاق میشم...اما چند روزه که حواسم بیشتر به تغذیمه...قربونت برم من واسه بودن تو گلم هیچ چیزی مهم نیست...هر وقت که بتونم بعد از اومدن تو دوباره لاغر و مثل قبل میشم....فقط باید به اندازه ای حواسم باشه که به سلامت تو ضرر نزنه....آخه چیکار کنم!!!یه مامان شیکموی هوسی داری که همش دلش چیزای خوشمزه میخواد!!!!!

از قضا موضوع امروز کلاس هم در مورد تغذیه در دوران بارداری بود...و ما بدرستی و دقیق فهمیدیم که از هر گروه غذایی به چه اندازه برای خودمون و نی نی هامون نیاز داریم....و تازه فهمیدیم که چرا توپولی شدیم!!! حرفای خانوم روستا واسه هرکسی فقط اطلاعات خوب و کافی باشه واسه من آرامش بخشه...شاید این اطلاعات رو بارها در کتابهای مختلف خونده باشم، اما احترام و توجهی که ایشون برای گیاهخواری قائله خیلی جالبه!! حتی توضیح میدادند که جایگزین هر محصول حیوانی میتونه چی باشه....خداروشکر میکنم که خدا لطفش رو توی این مسیر هم برای من و  نی نی عزیزم دریغ نکرده!!!...امروز بیشتر با مامانای توی کلاسمون آشنا شدم و با چندتاشون خیلی دوست شدم...خیلی دلم میخواد با هم ارتباط داشته باشیم...حتی قرار شد با یه مامان خشگل بریم استخر صارم!!!!...ورزش و مدیتیشن هم عالی بود...بخصوص قسمت آخرش که وارد آشیانه کودکمون میشیم و نگاهش میکنیم...و از همه اندامهایی که برای تغذیه و تنفس به این موجود در حال رشد کمک میکنن،تشکر میکنیم....و من دوباره اشک ریختم وقتی گفتیم: "خدایا به من کمک کن تا تو را در من بشناسد...."......واقعاً مسئولیت بزرگیه.....خدایا بهم کمک کن تا در این مسئولیت سنگین اما شیرین و منحصربفرد موفق باشم...

نظرات 2 + ارسال نظر
خاله فهیمه سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:20 ق.ظ

خاله جونی!! من این چهار تا نوشته آخر رو خوندم و برای همه اش اینجا مینویسم.
از همه اش حس خوبی میگیرم و با اینکه از مامانت دورم ولی همه احساسات و حالاتشو میبینم و لذت میبرم. خاطرات کودکی ... پیک نیک سه نفره ... کلاس خانم روستا و روز معلم. همه زیبا و خوندنی بود.
میدونم که قدر مامانتو هم الان میدونی و هم بعدا". چون تو قند عسل مامانت هستی و میدونم که مثل مامانی پر انرژی و مثبت
دوستون دارم مامانی و فندقک

مرسی خاله فهیمه...مامانی هم همین حسو داره.اصلاْ فکر نمیکنم از هم دوریم........میبوسمت

اطهر سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

برای منم خیلی جالب بودن به خصوص که ما اصلا در دانشگاه یک درسی داشتیم به اسم روستا!!!!
که یکی از شیرین ترین کلاسهامون بود...خانم روستا منو یاد خانم روستامون انداخت
در ضمن خاله ببخشید من اگر این هفته سر حال نبودم...قول میدم هفته دیگه کلی نازت بدم! خب؟!

خاله اطهر مهربونم تو هر حسی داشته باشی همیشه دوست دارم...در ضمن منم از مامانیم همین هفته پیش یاد گرفتم که داشتن هر احساسی خوب و قشنگه...تو که سالهاست اینو میدونی...نه؟؟؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد