خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

شروع کلاس های بارداری....و شروع رابطه عاشقانه مامان پریسا و پسرش

امروز دوشنبه 12 اردیبهشت: هنوز حالم خوب نشده.....تا آخر شب حالا وقت دارم....مطمئنم خوب میشم...

از 1 ماه قبل قرار بود امروز کلاسم شروع شه!آخه گلم من برای هرچه بهتر طی کردن این دوران زیبا و به یادموندنی دوست دارم خیلی کارا بکنم...نوشتن این وبلاگ خاطرات، کمتر کردن کارهام،استراحت با آرامش،رفتن به استخر مخصوص بارداری،خوندن کتابای خوب و مفید، گوش دادن به موسیقی که به جفتمون آرامش میده... و یکی از چیزایی که خیلی منتظر شروع شدنش بودم کلاسای خانوم دکتر فیروزه روستا بود. من تعریف لحظه به لحظه اونو از خاله الیناز و خاله ساحره که میرفتن میشنیدم و همیشه دوست داشتم بالاخره نوبت ما هم بشه...یک ماه پیش ایشونو واسه  مشاوره دیدم و واقعاً با حرفاش بهم آرامش داد...امروز جلسه اول شروع میشد!اما.....

اما نمیدونم چرا اصلاً حوصله نداشتم برم!!!خاله الیناز خیلی باهام حرف زد مثل همیشه چیزایی گفت که یه کوچولو بهتر شدم...گفت حتماً برو کلاس حالت خیلی خوب میشه...منم پاشدم و خودمو با کارای خونه و غذاهای خوشمزه درست کردن سرگرم کردم!آخه پسری گلم  مامان همیشه با درست کردن غذا کیف میکنه و انرژی مییگیره! بعدشم نشستم کارای مربوط به کلاس فردا که باید برای بچه ها حاضر میکردم رو رسیگی کردم...کلاس 4 تا 6 بود و دیگه باید میرفتم...خودمو خشگل کردم و رفتم....

زود رسیدم و با آرامش وارد کلاس شدم...مامانای خشگل با نی نی های قلنبشون یکی یکی وارد کلاس میشدن...همه با هم غریبه بودیم...این بود که من خیلی احساس غریبی نداشتم!...خیلی جالب بود...همه نی نی های بغل دستمون پسر بودن(بجز یکی)...خیلی احساس بامزه ایی تو من درست شد که پسرم با یه عالمه پسر دیگه تو دل ماماناشون نشستنه بودن و مثل بچه های خوب میذارن مامانا به کلاس گوش بدن...واقعاً جو مثبت اونجا روم اثر کرد و من خیلی انرژی گرفتم...

جلسه اول کلاس در مورد"بهداشت فردی در دوران بارداری بود" و خانوم روستا با صبر و شیرینی تمام واسمون از این موضوع صحبت میکرد...اینکه طرز درست نشستن،خوابیدن،راه رفتن،چیزی رو بلند کردن و ... در دوران بارداری چه جوری باید باشه...و به همه سوالات ما جواب میدادند.همینطور در مورد بهداشت مو،پوست و هر چی از تغییرات جسمی توی دوران بارداری رخ میده هم مارو راهنمایی کردن.

بعد از چند دقیقه استراحت،قسمت عملی کلاس شروع شد؛ ورزشهای تنفسی و کششی که واقعاً جسممو حال آورد!!و بعد از اون هم بهترین قسمت امروز که مدیتیشن بود....عزیزم، مامانی خیلی وقتا ریلکسیشن و مدیتیشن میکنهو اصلاً توی کلاسایی که دارم به شاگردام یاد میدم که چطور اینکارو کنن و همیشه بهشون توصیه میکنم که انجام بدن و آرتمش بگیرن...اما این بار یه چیز دیگه بود....تا حالا انقدر حال من خوب نشده بود با ریلکسیشن!

ما همگی با آهنگی که پخش میشد و با صدای خانوم روستا عضلاتمون رو رها کردیم و با جسم و ذهنی آروم با بچه هامون،توی دلمون حرف زدیم....و من امروز برای اولین بار تورو نه به عنوان بچم،بلکه پسرم،عشقم،دنیام...دیدم و باهات حرف زدم...بهت گفتم که چقدر دوست دارم،همیشه سعی میکنم امنیت رو برات فراهم کنم،و اینکه الان در آرامش کامل باش...

من توی همه این لحظات عاشقانه و زیبام با تو، اشک میریختم و از اینکه این احساس زیبا توی من اوج گرفته بود روی ابرها بودم....

وقتی چشمامو باز کردم....بهترین حال دنیارو داشتم...خداروشکر کردم که طبق حسی که داشتم امروز بهم آرامش داد...خداروشکر کردم که این کلاس و خانوم روستای عزیزو دیدم...خدارو شکر کردم که الیناز بهم میگفت حتماً این کلاسو برو...و خدارو شکر کردم که امروز اومدم....خدایا شکرت که همیشه هوامو داری...میدونم همیشه هوای پسر گلم رو هم داری...

کلاس تموم شد و سرحال و با انرژی رفتم...

راستش دیشب که حال خوبی نداشتم خواب دیدم که دارم با میترا حرف میزنم...کسی که بزرگترین معلم زندگی من بوده،مشاوری که خیلی تو راه زندگی،تو راه رابطم با علیرضا و ادامه تحصیلی راهنماییم کرده بود و همیشه مدیونشم...مدتهاست ازش مشاوره نگرفته بودم...آخه دیگه یادگرفته بودم چه جوری از پس مسائلم بربیام...اما امروز صبح بعد از سالها احساس کردم مستأصل شدم و با هیچ کس نمیتونم از احساساتم حرف بزنم...حتی خودم...این بود که بهش زنگ زدم و قرار شد عصر اگه بشه برم پیشش...

هرچند حالم خیلی خوب شده بود،اما بدم نیمیومد به بهونه روز معلم سری بهش بزنم و اگه نگرانی مونده بهش بگم...خلاصه نشد برم پیشش و گفت تا شب تلفنی با هم حرف میزنیم!

بابا علیرضا چند ساعتی سر شب خواب بود و خوشبختانه همون موقع تونستیم با هم حرف بزنیم!(آخه نمیخواستم جلوی اون بگم!!)... من همه ترس ها و نگرانیهایی که برام درست شده بود رو گفتم!و اون مثل همیشه منطقی منطقی برام دلیل آورد که نه تنها جایی برای این ترسها نیست!بلکه بهتر از قبل هم شدم...کمکم کرد تا با باورهای جدیدم روبرو شم و همه پیش ذهنی های غلطی که از قبل داشتم رو در مورد تجسماتم از فرزند دختر و پسر اصلاح کنم.خداروشکر که میترا هست!خداروشکر که این همه وسیله جور شد تا من احساس کنم بهترین مامان دنیا میشم واسه قند عسلم...خداروشکر که به قولم به پسر نازم وفا کردم و تا آخر امشب خوب خوب و حتی بهتر از قبل شدم....

خدایا شکرت یه پسر صحیح و سالم به ما دادی...از این به بعد هم در پناه خودت حفظش کن و به من هم کمک کن تا از همین حالا بتونم امانتدار خوبی واسه این هدیه پر ارزش باشم...خدایا تو چه قدرتی داری که ندیده منو عاشق این پسر فسقلی کردی...اگه ببینمش چقدر عشقم زیاد میشه....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد