خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

مسافرت با دایی مسعود

13 و 14 خرداد همیشه وقت خوبی واسه یه آب و هوا عوض کردن کوتاهه،اما امسال با سالهای پیش فرق داشت،قرار بود با دایی مسعود بریم شمال. از وقتی که من با علیرضا ازدواج کردم همیشه دلم میخواست توی یک سفر مسعود هم همراهمون باشه و حالا این آرزو محقق شد. ساعت 5 صبح جمعه 13 خرداد اومد دنبالمون و 3 تایی،البته که 4 تایی راهی شمال شدیم و به پیشنهاد ما از جاده دیزین شمشک رفتیم...هوا عالی عالی بود،و من و نی نی فقط داشتیم عوض دفعه پیش که حالم خیلی بد بود رو درمیاوردیم. من و بابا علیرضا عاشق خلوت و زیبایی این جاده و رفتن به دل نوک کوههاشیم. من خیلی سعی میکردم که به مسعود خوش بگذره، مثل هر سفر شمال که من عاشق پهن کردن بساط صبحونشم، توی راه علیرضا نون تازه خرید و یه جای خیلی خیلی قشنگ کنار رودخونه نشستیم و صبحونه مفصل خوردیم،فکر کنم به مسعود هم چسبید...

مادرجون و پدر جون روز قبل رفته بودن و منتظر ما بودن.ظهر رسیدیم و ناهار خوشمزه خوردیم. وای که هرجای ویلا پا میذاشتم یاد حال بدم توی عید میفتادم و حالا با حال خیلی خوبی که داشتم همه اون لحظات کنار رفت...واقعاً وقتی میشنیدم یا میخوندم که ماه 4 تا 6 قسمت شیرین بارداریه و زن احساس شادی و خلقت وصف ناپذیری در خودش داره  بهم ثابت شد....خدارو شکر تو این روزها من سرشار از انرژی و شادیم و میدونم پسر نازم هم همین احساس رو داره. عصر هم رفتیم گشتی زدیم و بابا علیرضا توی حیاط بساط بلال خوری منو راه انداخت و من و این فسقلک کلی شاد شدیم. جداً دایی مسعود خیلی خوش مسافرته و مثل اینکه منم مثل اون شدم که همش دوست دارم توی سفر یه جا نشینم و هی برم ددر دودور!!!....

فرداش هم آفتاب خوبی شده بود و با علیرضا و مسعود رفتیم کنار دریا...و من و نی نی رفتیم یه کم تو آب و خیلی کیف داد.... از اونجاییکه قرار بود شب ما برگردیم،من نهایت سعی خودمو کردم که کلی هوای خوب به نی نی بدم، آخه بدجوری هوای تهران آلودست و بچم اکسیژن خالص گیرش نمیاد....

اون شب دیروقت برگشتیم،بخاطر اینکه مطمئن بودیم فردا بدجوری ترافیک میشه تو جاده...یه جاهایی از راه خیلی ترافیک بود و یه کم من و عسلم اذیت شدیم، اما دایی مسعود حواسش به ما بود و هر چند دقیقه وایمیسادیم و من یه کم راه میرفتم...حدود ساعت 4 صبح رسیدیم و از فرط خستگی سر به بالش نرفته لالا.......

این مسافرت هم از جهت اینکه من حال خیلی خوبی داشتم و هم به دلیل همسفر بودن با دایی مسعود به من و فسقلم خیلی خوش گذشت...من و باباعلیرضا و نی نی خیلی دایی مسعود رو دوست داریم و همیشه از بودن باهاش لذت میبریم...اون بهترین داداش دنیاست و مطمئنم واسه پسرم هم بهترین دایی دنیا...

اون توی سخت ترین شرایط زندگی،وقتی که پدرجون میرفته جبهه مرد خونمون بود و به مامانم کمک میکرد و حالا هم همیشه در کنار همه ماست. ما همگی به وجودش افتخار میکنیم .

پسر نازم از خدا بخواه که همیشه دایی مسعود مهربونت سلامت، در آرامش و شاد باشه...هرجا که هست....دوست داریم دایی مسعود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد