خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

از احساساتی شدن من ...تا...اولین پیک نیک با نی نی

امروز جمعه 16 اردیبهشت خیلی کیف میده که از صبح بابا علیرضا در کنار ما، خونست!! امروز ظهر حالم خیلی خوب نبود و نتونستم غذا درست کنم...این بود که با پیشنهاد خودم رفتیم رستوران گیاهخواران آناندا..و با بابایی لازانیای خوشمزه خوردیم...من این رستورانو خیلی دوست دارم و هر وقت میرم کلی انرژی مثبت گرفتم!...وقتی اومدم خونه طبق معمول هر روز یه سری به اینترنت و فیس بوک زدم و اونجا بود که با دیدن یه جمله خیلی احساساتی شدم و اشک شوق ریختم!! توی صفحه خودم دایی مسعود زیر آدرس وبلاگم نوشته بود:" اتفاقاً جالبه...خوشبحال نی نی با این مادر احساسی و صاحب سبکش".....

نمیدونم چرا تا این جمله مسعود رو خوندم بغض کردم و اشکم دراومد....آخه اصلاً فکرشم نمیکردم که اونم این وبلاگ رو میخونه و نظر مثبتی به این کار من داره!! ...

یهو دلم براش تنگ شد و دلم خواست اون روز میدیدمش(اما سفر بود)...کلاً یکساعتی رفتم به خاطرات قدیم...به وقتی که من خیلی کوچیکتر بودم و به مسعود میگفتم: داداش!!!....به خاله منیژه میگفتم: عزیزی و به خاله محبوبه میگفتم: خواهری!!!(نمیدونم چرا!!!!)....من کوچکترین بچه خونه بودم و خیلی هم تیتیش مامانی بودم...تا بهم یه چیزی میگفتن که بهم برمیخورد میرفتم تو اتاق جلوی کمدم میشستم و گریه میکردم....همه دور هم بودیم و با همه سختی ها و شرایطی که داشتیم خیلی خوش بودیم....یاد این افتادم که یه تلویزیون قدیمی قرمز داشتیم که کنترلش من بودم(آخه اون موقع کنترلی نبود)....پریسا بزن 1....پریسا کمش کن....پریسا بزن 2...برو زیادش کن...خاموش کن.....(خداروشکر 2 تا کانل بیشتر نبود)!!!وگرنه بیچاره بودم!!!!!

یه کرسی داشتیم که خیلی گرم بود....یادش بخیر....

بزرگترین خاطره بچگیم رفتن بابام به جبهه و برگشتنش بود....بابا که میخواست بره من خیلی نمیفهمیدم جایی که میره کجاست و چه خطراتی داره...اما میفهمیدم که همه نگرانند(بخصوص مامانم)......وای وقتی برمیگشت..............................همه میگفتیم بابا اومد................................و من مثل فرفره میدوییدم تو حیاط....تا نزدیک بابام میشدم،می نشست تو حیاط و منو بغل میکرد....و من خوشبخت ترین بچه دنیا میشدم....(خدایا الانم دارم گریه میکنم و مینویسم..................................)خداروشکر که بابا صحیح و سالم برمیگشت!

وای از آژیر قرمز دوران جنگ ایران و عراق...ما یه پناهگاه زیر پله ها داشتیم که همه سراسیمه میدویدیم اونجا تا همه چی آروم شه......

دایی مسعود در نبود بابا همیشه مرد خونه بود و خیلی سختی میکشید...آخه گلم شرایط زندگی اون موقع اصلاً مثل الآن نبود...اونم توی شهرستان(که مامانی تا 8 سالگیش توی همدان بود)....مامانم یه آرایشگاه توی حیاط داشت....تابلوش یادمه:هما!!!اسمش هما بود....دایی مسعودم چند تا قناری توش نگه میداشت!!!

یادش بخیر وقتی که فامیل میومدن خونمون یا ما میرفتیم تهران....من دورم از بچه ها شلوغ میشد...پسرخالم امید...دختر دایی هام نگار و مریم و پسرداییم حامد...همه هم سن و سال بودیم و کلی بازی میکردیم...و مامانیم(مامان بزرگم)از بس شلوغ میکردیم و نمیذاشتیم حاج آقا(بابابزرگم)بخوابه دعوامون میکرد.....ما هم از حیاط خونشون میرفتیم حیاط خونه خاله جون،آخه یه در کوچیک بین حیاطشون بود....خاله جون یادش بخیر(دختر مردم....پکرم کرده.....امسال از هر سال عاشقترم کرده....)،این آهنگو همیشه تو آشپزخونه زمزمه میکرد....خدا هر سه شونو رحمت کنه..............

وای عزیزکم...مامانی خیلی خاطره از دوران کودکیش داره که بخوام همشو بگم خودش یه وبلاگ میشه.... اصلاً قصد نداشتم اینارو اینجا بگم....اما الآن خوشحالم که بعضی هاشو واسه تو گلم تعریف کردم....یادت باشه دوران بچگی هیچوقت برنمیگرده....همه خاطراتشو واسه خودت ضبط کن و با یادآوری اونها لذت ببر....و اینکه همیشه همیشه کودکیتو حفظ کن...نذار نی نی درونت تورو ترک کنه...

..............امشب اولین پیک نیک سه تایی ما بود...اونم ساعت 11 شب....غذا درست کردم و با هم رفتیم تو پارک نشستیم و شام خوردیم و فسقلم هم کلی هوای خوب خورد.....همیشه دو تایی و این بار سه تایی....خیلی لذتبخش بود....داشتیم تصور میکردیم که اگه نی نی جون هم بزرگ شده بود اینجا داشت میدویید و ما این سکوتو نداشتیم....اما خیلی هیجان انگیز میشه ها.......بی صبرانه منتظر اون روزهاییم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد