خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

از احساساتی شدن من ...تا...اولین پیک نیک با نی نی

امروز جمعه 16 اردیبهشت خیلی کیف میده که از صبح بابا علیرضا در کنار ما، خونست!! امروز ظهر حالم خیلی خوب نبود و نتونستم غذا درست کنم...این بود که با پیشنهاد خودم رفتیم رستوران گیاهخواران آناندا..و با بابایی لازانیای خوشمزه خوردیم...من این رستورانو خیلی دوست دارم و هر وقت میرم کلی انرژی مثبت گرفتم!...وقتی اومدم خونه طبق معمول هر روز یه سری به اینترنت و فیس بوک زدم و اونجا بود که با دیدن یه جمله خیلی احساساتی شدم و اشک شوق ریختم!! توی صفحه خودم دایی مسعود زیر آدرس وبلاگم نوشته بود:" اتفاقاً جالبه...خوشبحال نی نی با این مادر احساسی و صاحب سبکش".....

نمیدونم چرا تا این جمله مسعود رو خوندم بغض کردم و اشکم دراومد....آخه اصلاً فکرشم نمیکردم که اونم این وبلاگ رو میخونه و نظر مثبتی به این کار من داره!! ...

یهو دلم براش تنگ شد و دلم خواست اون روز میدیدمش(اما سفر بود)...کلاً یکساعتی رفتم به خاطرات قدیم...به وقتی که من خیلی کوچیکتر بودم و به مسعود میگفتم: داداش!!!....به خاله منیژه میگفتم: عزیزی و به خاله محبوبه میگفتم: خواهری!!!(نمیدونم چرا!!!!)....من کوچکترین بچه خونه بودم و خیلی هم تیتیش مامانی بودم...تا بهم یه چیزی میگفتن که بهم برمیخورد میرفتم تو اتاق جلوی کمدم میشستم و گریه میکردم....همه دور هم بودیم و با همه سختی ها و شرایطی که داشتیم خیلی خوش بودیم....یاد این افتادم که یه تلویزیون قدیمی قرمز داشتیم که کنترلش من بودم(آخه اون موقع کنترلی نبود)....پریسا بزن 1....پریسا کمش کن....پریسا بزن 2...برو زیادش کن...خاموش کن.....(خداروشکر 2 تا کانل بیشتر نبود)!!!وگرنه بیچاره بودم!!!!!

یه کرسی داشتیم که خیلی گرم بود....یادش بخیر....

بزرگترین خاطره بچگیم رفتن بابام به جبهه و برگشتنش بود....بابا که میخواست بره من خیلی نمیفهمیدم جایی که میره کجاست و چه خطراتی داره...اما میفهمیدم که همه نگرانند(بخصوص مامانم)......وای وقتی برمیگشت..............................همه میگفتیم بابا اومد................................و من مثل فرفره میدوییدم تو حیاط....تا نزدیک بابام میشدم،می نشست تو حیاط و منو بغل میکرد....و من خوشبخت ترین بچه دنیا میشدم....(خدایا الانم دارم گریه میکنم و مینویسم..................................)خداروشکر که بابا صحیح و سالم برمیگشت!

وای از آژیر قرمز دوران جنگ ایران و عراق...ما یه پناهگاه زیر پله ها داشتیم که همه سراسیمه میدویدیم اونجا تا همه چی آروم شه......

دایی مسعود در نبود بابا همیشه مرد خونه بود و خیلی سختی میکشید...آخه گلم شرایط زندگی اون موقع اصلاً مثل الآن نبود...اونم توی شهرستان(که مامانی تا 8 سالگیش توی همدان بود)....مامانم یه آرایشگاه توی حیاط داشت....تابلوش یادمه:هما!!!اسمش هما بود....دایی مسعودم چند تا قناری توش نگه میداشت!!!

یادش بخیر وقتی که فامیل میومدن خونمون یا ما میرفتیم تهران....من دورم از بچه ها شلوغ میشد...پسرخالم امید...دختر دایی هام نگار و مریم و پسرداییم حامد...همه هم سن و سال بودیم و کلی بازی میکردیم...و مامانیم(مامان بزرگم)از بس شلوغ میکردیم و نمیذاشتیم حاج آقا(بابابزرگم)بخوابه دعوامون میکرد.....ما هم از حیاط خونشون میرفتیم حیاط خونه خاله جون،آخه یه در کوچیک بین حیاطشون بود....خاله جون یادش بخیر(دختر مردم....پکرم کرده.....امسال از هر سال عاشقترم کرده....)،این آهنگو همیشه تو آشپزخونه زمزمه میکرد....خدا هر سه شونو رحمت کنه..............

وای عزیزکم...مامانی خیلی خاطره از دوران کودکیش داره که بخوام همشو بگم خودش یه وبلاگ میشه.... اصلاً قصد نداشتم اینارو اینجا بگم....اما الآن خوشحالم که بعضی هاشو واسه تو گلم تعریف کردم....یادت باشه دوران بچگی هیچوقت برنمیگرده....همه خاطراتشو واسه خودت ضبط کن و با یادآوری اونها لذت ببر....و اینکه همیشه همیشه کودکیتو حفظ کن...نذار نی نی درونت تورو ترک کنه...

..............امشب اولین پیک نیک سه تایی ما بود...اونم ساعت 11 شب....غذا درست کردم و با هم رفتیم تو پارک نشستیم و شام خوردیم و فسقلم هم کلی هوای خوب خورد.....همیشه دو تایی و این بار سه تایی....خیلی لذتبخش بود....داشتیم تصور میکردیم که اگه نی نی جون هم بزرگ شده بود اینجا داشت میدویید و ما این سکوتو نداشتیم....اما خیلی هیجان انگیز میشه ها.......بی صبرانه منتظر اون روزهاییم...

چکاپ دندانپزشکی...اولین شعری که برات خوندم

امروز 14 اردیبهشت که من و گل پسرم در وسطای هفته 15 هستیم رفتیم دندونپزشکی دکتر یکه زارع که از سلامتی دندونهام مطمئن شم...حدود دو بار در طول بارداری باید رفت دندونپزشکی تا یه وقت خدانکرده عفونتی نباشه! چون هر عفونتی در بدن برای نی نی خطرناکه و اگر در ماههای آخر باشه احتمال زایمان زودرس هست... خوشبختانه هیچ مشکلی نبود و همه دندونهام سالم بودن و از هیچ کرمی خبری نبود که دندونای مامانی رو بخوره....تو هم صحیح و سالم،سفت و محکم بچسب به دل مامانی و توبغل خودم حالا حالاها بمون تا به موقش بیای به این دنیای قشنگ و پر از زیبایی...

بعد از دندونپزشکی رفتم و از خیابون هفت حوض و از سمنوی عمه لیلا واسه نی نی شیکموی خودم سمنوی تازه خریدم که بخوره قوت بگیره!! فکر کنم این فسقلی عاشق سمنوئه!!آخه من از سمنو متنفر بودم،اما با اومدن نی نی نمیدونم چرا عاشق  سمنو شدم و کلی میخورم!!مطمئنم خیلی دوست داره و وقتی مزش به پرزای کوچولوی چشایی زبون نخودیش میخوره کلی شاد میشه و میخنده(آخه از این هفته مزه غذاهارو میفهمی)....نوش جونت مامان جونم...قربونت برم که خودت به من میفهمونی چی دوست داری!!مطمئنم بزرگ شدی و خواستی خودت غذا بخوری خوب خوب چیزای سالم میخوری و با هم سر غذا خوردنت کیف میکنیم!

بابا علیرضا اومد دنبالمون و چون نزدیک خونه مامانش اینا کاری داشت منو دم خونشون پیاده کرد...بابایی و مامانی و عمه جونا هم خونه بودن...عمو محمدم که بود...میخواستم بابا علیرضا بیاد تا بگیم احتمالاً تو گل پسر مایی،اما خیلی دیر اومد و من بی طاقت هم صبر نکردم و گفتم و خیلی ذوق کردن!البته خیلی خدارو شکر کردن که تو صحیح و سالمی...علیرضا که اومد حرف اسمشو زدیم و جالب اینجاست که بابایی گفت:" اسمشو بذارید کامبیز"!!!  واسم خیلی جالب بود که همچین اسمی رو پیشنهاد داد!! فسقلی فکر کنم خودتو تو دل بابایی جا کردی هاااااااااااااااا!!! تا شب اونجا بودیم و بعد رفتیم خونمون....جایی که تو دل من میخوابی و دو تایی کنار بابا علیرضا با آرامش تمام به خواب میریم....

بابا علیرضا هر شب باهات حرف میزنه و نازت میکنه...البته چند تا جمله بیشتر نمیگه :".....پسر گلم....عزیزم...بخواب عزیزم...بخواب بابایی خستست،میخواد صبح زود پاشه بره سرکار...بخواب بذار مامانی هم بخوابه..."

کلی هم ازت تعریف میکنه:" تو خشگل منی...فرشته منی....باهوشی...آرومی...."

کلی هم بهت  یادآوری میکنه که:" وقتی اومدی به دنیا....صبح ها که از خواب پاشدی بازی کن...بعدش بخواب...منم اومدم فقط بخند و بازی کن و بعدش آروم بخواب...."!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بابایی عاشقته و هر روز زنگ میزنه و حالتو میپرسه.....حسودیم شد!!!آخه  سر کار سرش خیلی شلوغه و وقت نمیکنه تلفن بزنه...اما الان میزنه و حال تو فسقلی رو میپرسه....!!

منم شبها واست شعر گنجشک لالا رو برات میذارم و میفهمم که خیلی دوست داری...این شعری بود که مامان پریسات کوچولو بود سر ساعت 9 شب از رادیو گوش میداد و هرچند یه قصه میشنید که بخوابه،اما خوابش نمیبرد!!!!....این شعرو هر شب دارم برات میزارم و به دنیا هم اومدی بازم میزارم که خوب به خواب برای گلم؛این اولین شعریه که واست میخونم و تو گوش میدی:

گنجشک لالا  سنجاب لالا

آمد دوباره مهتاب لالا

لالالالایی لالا لالایی لالالالایی لالا لالایی

گل زود خوابید مثل همیشه

غورباقه ساکت خوابیده بیشه

لالالالایی لالا لالایی لالالالایی لالا لالایی

جنگل لالا  برکه لالا

شب بر همه خوش تا صبح فردا

لالالالایی لالا لالایی لالالالایی لالا لالایی

روز معلم و ذوق زدگی من و نی نی

امروز سه شنبه 13 اردیبهشت مثل همیشه کلاس مشاوره گروهی واسه گروهی که دیگه بیشتر از دو ساله که با هم هستیم و من عاشق این روز و این بچه ها و این 2 ساعتم...دیگه چند ماهی هم هست که نی نی فسقلی هم با من میاد و کلی گوش میده!!! اما امروز خیلی هیجان انگیز و به یادموندنی بود...وقتی وارد کلاس شدم روی میزم یه دسته گل بزرگ و خشگل با یه کادو و یک کارت تبریک(هنر دست خاله اطهر) گذاشته بودن...و یک کارت کوچیک که روش نوشته شده بود: روزت مبارک!.....(یعنی دیروز) من واقعاً ذوق زده شده بودم و امسال واقعاً از این لطف بچه ها خیلی انرژی گرفتم...هیجان وقتی بیشتر شد که مادرجون هم که از افراد ثابت کلاسه واسم دو تا کادوی خشگل و مامانی گرفته بود....من واقعاً خودم رو لایق مقام یه معلم نمیدیدم!اما بچه ها با این کارشون به اندازه همه این سالهای اخیر که مشاور شدم بهم انرژی دادن و اون روز کلاس برام از بهترین روزها بود...تازه امروز به همه خبر دادم که احتمال خیلی زیاد تو گلم یه پسر قند عسل هستی... و بچه ها کلی ذوق کردن...

البته خاله محبوبه و خاله منیژه بیشتر از همه ذوق کردن...آخه اونا از قبل میگفتن تو هم باید سنت مارو رعایت کنی: اینکه بچه اول پسر!!!!مثل خودشون!!!و حالا من سنت شکنی نکرده بودم...هرچند من چیکاره بیدم؟!!!

بماند که دیگه تقریباً خیلی ها میدونن که احتمالاً تو پسرکی: همون روز که به خاله الیناز و خاله نیکو گفتم...خاله نیکو از ذوقش جیغ میزد و میگفت: دیدی گفتم!!!آخه از اون اول میگفت نی نی پسره!و اولین کادویی که واسش گرفت یه عروسک پسره!!!

مادر جون هم که از اول میگفت پسری...حتی یک روز به کمک الیناز و روجا به صورت عملی و سنتی سونوگرافی کردن: بدون اینکه من بفهمم کمی نمک به پشت سر من ریختن و من تا یکساعت دستمو میکشیدم به دماغم!!!!طبق عقیده قدما میگن این حرکت مادر یعنی اینکه نی نی پسره!!!!! خلاصه اینکه الان خیلی ها میدونن این پسره عشق منه،عسل منه،دنیای من شده که ندیده میخوام بخورمش....

امروز با یه خاطره خوب گذشت....روز همه معلمهای مهربون مبارک....معلمای همه دوران مدرسم...دانشگام...میترای عزیزم و بابا و مامان عزیزم....

پسرک عزیزم یادت باشه قدر همه معلمهای زندگیتو بدونی...بخاطر یه کلمه ای که ازشون یاد میگیری...

شروع کلاس های بارداری....و شروع رابطه عاشقانه مامان پریسا و پسرش

امروز دوشنبه 12 اردیبهشت: هنوز حالم خوب نشده.....تا آخر شب حالا وقت دارم....مطمئنم خوب میشم...

از 1 ماه قبل قرار بود امروز کلاسم شروع شه!آخه گلم من برای هرچه بهتر طی کردن این دوران زیبا و به یادموندنی دوست دارم خیلی کارا بکنم...نوشتن این وبلاگ خاطرات، کمتر کردن کارهام،استراحت با آرامش،رفتن به استخر مخصوص بارداری،خوندن کتابای خوب و مفید، گوش دادن به موسیقی که به جفتمون آرامش میده... و یکی از چیزایی که خیلی منتظر شروع شدنش بودم کلاسای خانوم دکتر فیروزه روستا بود. من تعریف لحظه به لحظه اونو از خاله الیناز و خاله ساحره که میرفتن میشنیدم و همیشه دوست داشتم بالاخره نوبت ما هم بشه...یک ماه پیش ایشونو واسه  مشاوره دیدم و واقعاً با حرفاش بهم آرامش داد...امروز جلسه اول شروع میشد!اما.....

اما نمیدونم چرا اصلاً حوصله نداشتم برم!!!خاله الیناز خیلی باهام حرف زد مثل همیشه چیزایی گفت که یه کوچولو بهتر شدم...گفت حتماً برو کلاس حالت خیلی خوب میشه...منم پاشدم و خودمو با کارای خونه و غذاهای خوشمزه درست کردن سرگرم کردم!آخه پسری گلم  مامان همیشه با درست کردن غذا کیف میکنه و انرژی مییگیره! بعدشم نشستم کارای مربوط به کلاس فردا که باید برای بچه ها حاضر میکردم رو رسیگی کردم...کلاس 4 تا 6 بود و دیگه باید میرفتم...خودمو خشگل کردم و رفتم....

زود رسیدم و با آرامش وارد کلاس شدم...مامانای خشگل با نی نی های قلنبشون یکی یکی وارد کلاس میشدن...همه با هم غریبه بودیم...این بود که من خیلی احساس غریبی نداشتم!...خیلی جالب بود...همه نی نی های بغل دستمون پسر بودن(بجز یکی)...خیلی احساس بامزه ایی تو من درست شد که پسرم با یه عالمه پسر دیگه تو دل ماماناشون نشستنه بودن و مثل بچه های خوب میذارن مامانا به کلاس گوش بدن...واقعاً جو مثبت اونجا روم اثر کرد و من خیلی انرژی گرفتم...

جلسه اول کلاس در مورد"بهداشت فردی در دوران بارداری بود" و خانوم روستا با صبر و شیرینی تمام واسمون از این موضوع صحبت میکرد...اینکه طرز درست نشستن،خوابیدن،راه رفتن،چیزی رو بلند کردن و ... در دوران بارداری چه جوری باید باشه...و به همه سوالات ما جواب میدادند.همینطور در مورد بهداشت مو،پوست و هر چی از تغییرات جسمی توی دوران بارداری رخ میده هم مارو راهنمایی کردن.

بعد از چند دقیقه استراحت،قسمت عملی کلاس شروع شد؛ ورزشهای تنفسی و کششی که واقعاً جسممو حال آورد!!و بعد از اون هم بهترین قسمت امروز که مدیتیشن بود....عزیزم، مامانی خیلی وقتا ریلکسیشن و مدیتیشن میکنهو اصلاً توی کلاسایی که دارم به شاگردام یاد میدم که چطور اینکارو کنن و همیشه بهشون توصیه میکنم که انجام بدن و آرتمش بگیرن...اما این بار یه چیز دیگه بود....تا حالا انقدر حال من خوب نشده بود با ریلکسیشن!

ما همگی با آهنگی که پخش میشد و با صدای خانوم روستا عضلاتمون رو رها کردیم و با جسم و ذهنی آروم با بچه هامون،توی دلمون حرف زدیم....و من امروز برای اولین بار تورو نه به عنوان بچم،بلکه پسرم،عشقم،دنیام...دیدم و باهات حرف زدم...بهت گفتم که چقدر دوست دارم،همیشه سعی میکنم امنیت رو برات فراهم کنم،و اینکه الان در آرامش کامل باش...

من توی همه این لحظات عاشقانه و زیبام با تو، اشک میریختم و از اینکه این احساس زیبا توی من اوج گرفته بود روی ابرها بودم....

وقتی چشمامو باز کردم....بهترین حال دنیارو داشتم...خداروشکر کردم که طبق حسی که داشتم امروز بهم آرامش داد...خداروشکر کردم که این کلاس و خانوم روستای عزیزو دیدم...خدارو شکر کردم که الیناز بهم میگفت حتماً این کلاسو برو...و خدارو شکر کردم که امروز اومدم....خدایا شکرت که همیشه هوامو داری...میدونم همیشه هوای پسر گلم رو هم داری...

کلاس تموم شد و سرحال و با انرژی رفتم...

راستش دیشب که حال خوبی نداشتم خواب دیدم که دارم با میترا حرف میزنم...کسی که بزرگترین معلم زندگی من بوده،مشاوری که خیلی تو راه زندگی،تو راه رابطم با علیرضا و ادامه تحصیلی راهنماییم کرده بود و همیشه مدیونشم...مدتهاست ازش مشاوره نگرفته بودم...آخه دیگه یادگرفته بودم چه جوری از پس مسائلم بربیام...اما امروز صبح بعد از سالها احساس کردم مستأصل شدم و با هیچ کس نمیتونم از احساساتم حرف بزنم...حتی خودم...این بود که بهش زنگ زدم و قرار شد عصر اگه بشه برم پیشش...

هرچند حالم خیلی خوب شده بود،اما بدم نیمیومد به بهونه روز معلم سری بهش بزنم و اگه نگرانی مونده بهش بگم...خلاصه نشد برم پیشش و گفت تا شب تلفنی با هم حرف میزنیم!

بابا علیرضا چند ساعتی سر شب خواب بود و خوشبختانه همون موقع تونستیم با هم حرف بزنیم!(آخه نمیخواستم جلوی اون بگم!!)... من همه ترس ها و نگرانیهایی که برام درست شده بود رو گفتم!و اون مثل همیشه منطقی منطقی برام دلیل آورد که نه تنها جایی برای این ترسها نیست!بلکه بهتر از قبل هم شدم...کمکم کرد تا با باورهای جدیدم روبرو شم و همه پیش ذهنی های غلطی که از قبل داشتم رو در مورد تجسماتم از فرزند دختر و پسر اصلاح کنم.خداروشکر که میترا هست!خداروشکر که این همه وسیله جور شد تا من احساس کنم بهترین مامان دنیا میشم واسه قند عسلم...خداروشکر که به قولم به پسر نازم وفا کردم و تا آخر امشب خوب خوب و حتی بهتر از قبل شدم....

خدایا شکرت یه پسر صحیح و سالم به ما دادی...از این به بعد هم در پناه خودت حفظش کن و به من هم کمک کن تا از همین حالا بتونم امانتدار خوبی واسه این هدیه پر ارزش باشم...خدایا تو چه قدرتی داری که ندیده منو عاشق این پسر فسقلی کردی...اگه ببینمش چقدر عشقم زیاد میشه....

تعیین جنسیت

امروز یکشنبه 11 اردیبهشت : دو سه روزه که دل درد دارم، فکر میکنم هروقت که تو ماشین میشینم این جوری میشم...آخه مامان جون مثل اینکه ارتعاشات موتور، نی نی های فینگیلی مثل تورو اذیت میکنه! منم سعی میکنم کمتر ددر برم و کمتر خودم رانندگی کنم، اما خب بعضی وقتا مامانی مجبوره کاراشو خودش بکنه!...اون روز تا بعد از ظهر سر کار بودم و حسابی از این دل درد نگران شدم،این بود که تصمیم گرفتم برم سونوگرافی و خیالم از سلامتی تو عسلم راحت شه!البته............یه بهونه هیجان انگیز هم داشتم که بریم و بفهمیم تو عزیزم دختر نازنازی یا پسرقند عسلک!!!

من و بابایی طاقت نیاوردیم تا دفعه بعد که سونوگرافی دارم جنسیت عسلم رو بفهمیم و از اونجایی که تعریف آقای دکتر شاکری کلینیک بیمارستان پاستور نو رو خیلی شنیده بودیم، تصمیم گرفتیم اونجا بریم، از طریق اینترنت و کسایی که پیش ایشون رفته بودند آشنا شده بودم که تخصص خودشو آمریکا گرفته و تنها دکتریه که حتی در 12 هفتگی جنسیت رو 100% بصورت کتبی میگن .

توی هوای قشنگ بارونی و خنک اون روز رفتیم سمت خیابون بخارست! ساعت 4و 45 بود و اون جور که ما از روی نفرات جلوییمون حساب کردیم تا  هم7 نوبتمون نمیشد!!!این بود که حوصلمون سر رفت و زدیم بیرون،بابا علیرضا پیشنهاد داد بریم سینما،نزدیک سینما آزادی بودیم و رفتیم،اما هیچ سانسی به ما جور نبود که بریم!بازم به پیشنهاد بابایی رفتیم کافی شاپ که راحت بشینیم و چیزی بخوریم،همون نزدیکی ها یه کافه خوب بود که رفتیم و 1 ساعتی نشستیم!خیلی خاطره انگیز بود،من و علیرضا به یاد دوران دوستیمون که سالها طول کشید با هم گپ زدیم...یادش بخیر...

اونجا چند تا جوون تولد گرفته بودن و من یاد همه تولدهامون افتادم که تو کافی شاپ میگرفتیم و حالا خداروشکر خونه خودمون مهمونی میگیرم!....اما چیز جالب این بود که این دفعه از تنها چیزی که حرف میزدیم بحث اسم نی نی بود... به علیرضا گفتم :" فکر میکردی اون روزایی که میشستیم و من از نگرانی های با تو نبودن و مشکالتمون از با هم بودن میگفتم و تو فقط گوش میدادی و منو دعوت به صبر میکردی...یه روز میشینیم تو کافی شاپ و در مورد بچمون و اسمش و آیندش حرف میزنیم؟!!!..."

مثل همیشه شوخی های من و بابا علیرضا سر اسم!!دو تامون خیلی هیجان و عجله داشتیم که بدونیم بالاخره عشق ما که خیلی بی تاب بودنش هستیم جنسش چیه!هر چند اصل اصلش سالم بودنشه اما خب دوست داشتیم بدونیم و واقعی تر باهاش رابطه برقرار کنیم!

نزدیک ساعت 7 رفتیم سمت کلینیک و جالب اینجاست که تا رسیدیم نفر بعد ما بودیم!!!!!!!من خیلی استرس گرفتم...شاید برای خیلی از مامانا و باباها از قبل فرقی نداشته باشه،نمیدونم این خوبه یا بد،اما من و بابایی حتی از سالها قبل تصوراتی از جنسیت نی نی داشتیم! حالا هرکدوممون میخواستیم بفهمیم که چی میشه؟!!!!.....من برای آروم شدن خودم و عزیزکم مثل همیشه دستمو روی نی نی گذاشتم و شروع کردم به خوندن آیة الکرسی و بقیه دعاهایی که همیشه بهمون آرامش میده.....نوبت ما شد................وای....دخترمی یا پسرمی؟؟؟؟؟؟فدات شم من!!!!

آقای دکتر تا شروع کرد به دیدن نی نی اولین چیزی که گفت:" ......خب......آقا پسر دارید.....3 ماهشه......................و....."

چی؟؟؟؟؟؟؟؟پسره؟؟؟؟؟؟؟ذوق؟هیجان؟...نمیدونم!!!فقط یهو گیج شدم....نمیدونم بقیه چه شکلی میشن...اما راستش من منگ شدم....شاید مال این بود که با تصورات قبلیم میدیدمش....

شاید مال اینه که آدم میفهمه که با یک جنس روبروست و باورش میشه کدومه!نمیدونم....این احساس من بود!!شاید همه همین جوری میشن...نمیدونم....

آقای دکتر حتی تاریخ روز لقاح و زایمان رو بدون اینکه چیزی از من بپرسه گفت.... و خدارو شکر همه چیز خوب و سالم و بدون مشکل بود....

اینم مشخصات نی نی ...طلا:

جنسیت: پسر

طول جنین:14 cm(قربون قدت بره مامانی پسر گلم....این اولین باره که بهت گفتم پسرم!!)

وزن تقریبی: 100 gr

ضربان قلب: 155 min/

قطر سر:3/23 mm

محیط سر:6/77 mm

طول استخوان ران: 4/12 mm

محیط شکم: 6/67 mm

تاریخ زایمان: 12/8/90

بالاخره تکلیف روشن شد:  توشدی پسرم!!!!!!پسر قند عسل من و بابا علیرضا...به قول بابایی که از مدتها قبل میگفت: پهلون باباشه......پسر، پسر قند عسل....

خیلی طول کشید که من حالت قبلمو به خودم بگیرم.... هنوز تو گیجی بودم...شاید نباید همه این حسمو اینجا بنویسم، اما راستش من همیشه به خودم برای داشتن یه بچه پسر شک داشتم!!نمیدونم چه جوری بگم! اما همیشه تجسمم این بود که من مامان خوبی برای یه دختر میشم و ......

و حالا با تجسم یک فرزند پسر یه کم غریبه بودم....من اون روز بیشتر از همیشه عاشقت شدم، اما حال خودم با خودم خوب نبود...و کلی ازت معذرت خواهی کردم که این شکلی شدم.....هزار بار خدارو شکر کردم که معجزه بودن تورو به من داده...خداروشکر کردم که تو صحیح و سالم توی وجود من داری رشد میکنی...اما حالم خوب نبود....

خیلی برات توضیح دادم و این حرفارو بهت زدم : مامانی تو ناراحت نشی....من خوب میشم...خدا کمک میکنه احساساتمو بیرون بریزم و بهم آرامش میده....پسر گل مامان، اینو بدون که همه آدمها یه وقتایی حالشون خوب نیست...نباید از خودمون انتظار داشته باشیم همیشه همیشه عالی باشیم، نباید جلوی هیچ احساسی رو بگیریم،نباید خودمونو بخاطر داشته هر احساسی دعوا و شماتت کنیم....من عاشقتم...تو چه پسر،چه دختر معجزه زندگی منی...هدیه خدای مهربونی...تو چی هستی که انقدر عشق و احساس توی زندگی من آوردی....قربونت برم....تو نگران نباشی....منم زود زود خوب و خوشحال و آروم میشم....و...

اون شب تموم شد و من با آرامش، اما با حال عجیبی خوابیدم....مطمئنم فردا خوب میشم....مثل همیشه مامان پریسای شاد و شنگول.