خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

اولین خرید سیسمونی

پنج شنبه 8 اردیبهشت تصمیم گرفتم جدی جدی بریم واسه گلم خرید!نی نی نازنازکم، مامانی از بس تورو دوست داره حتی از سالها قبل یه چیزایی واست خریده...عزیزم تو هنوز به این دنیا نیومده من و بابات کلی لباسای خشگل و ناز خریدیم...بخصوص وقتی رفته بودیم کیش و نمی دونستیم تو اومدی...اما این بار واقعاً رفتیم شروع کنیم کم کم سیسمونی نی نی رو بخریم. خاله منیژه و مهنوش ظهر اومدن خونه ما و من برای اولین بار بعد از تقریباً2 ماه یه غذای مفصل درست کردم...وقتی داشتم غذارو آماده میکردم خیلی خوشحال بودم و کلی خدارو شکر کردم که حالم خوب شده و میتونم کارای ساده ای مثل پیاز خورد کردن رو خودم انجام بدم....خنده داره!اما واقعاً وقتی صحیح و سالمیم یادمون میره قدر همه کارای ساده ای که میکنیم رو بدونم.

خلاصه عصر سه تایی با هم رفتیم خیابون بهار،مادر جون هم به ما ملحق شد. اولین جاییکه رفتیم، نمایندگی مکسی کوزی بود تا کالسکه و کریری که برای تو از قبل انتخب کرده بودم رو قیمت کنم...خیلی خشگل و شیک بودن...دلم میخواست الان تو توی اون لم میدادی و با هم میرفتیم ددر!!!توی فروشگاه بارها این لحظه رو تجسم کردم!من تصمیم گرفتم رنگ خاکستریشو واست بخرم.هر چند قیمتشون خیلی زیاده،اما واسه تو گلم هر چی که خوب باشه میخریم،تو سالم و آروم باش ما دنیا رو هم به پات میریزم...قرار شد به زودی با باباییت بریم بخریمشون.بعد از اون مادر جون اولین خریدو افتتاح کرد!یه عروسک آیینه دار موزیکال که خیلی نازه..چندتایی هم لباسای فینگیلی نوزادی خریدیم و...واسه امروز تموم شد...انشاالله وقتی فهمیدیم تو دخملی یا پسرک بیشتر واست خرید میکنیم.خیلی روز خوبی بود،به نظرم خرید سیسمونی یکی از باشکوهترین خریدهاست!خیلی کیف میده که واسه نی نی که تو راهه خرید میکنیم!احساسی که داشتم مثل خرید عروسیم پر هیجان و به یادموندنی بود.انشاالله به سلامتی به دنیا میای و همه اینارو استفاده میکنی قربونت برم.تصمیم دارم تا قبل از اومدن خاله محبوبه اینا خریدای اصلی نی نی رو تموم کنم...خدای مهربون به همه مامان بابا های مهربون کمک کن تا توانایی خرید واسه نی نی های گلشون رو داشته باشن...خدایا شکرت که به ما یه هدیه میدی که میتونیم هرچی داریم به پاش بریزیم...هر سه تامون دوست داریم.

ورزش،بازی،آب بازی،شادی،انرژی...وای.....

امروز دوشنبه 5 اردیبهشت بعد از کلی برنامه ریزی بالاخره جور شد که ساعت 2 تا 4 عصر برم استخر بیمارستان صارم...با کلی انرژی و هیجان تو یه هوای بارونی کاملاً بهاری راهی شهرک اکباتان شدم...وای که عجب این بیمارستان صارم قشنگ و هیجان انگیزه...مثل یه هتل می مونه،آدم دلش میخواد تو لابی بشینه و کیف کنه!!!من زود رسیدم و این بود که واسه خودم کلی گشت زدم...دیگه رفتم سمت استخر و باشگاه آکواژیمناستیک.جلسه اولم بود و عین تازه واردا حس غریبی زیادی کردم،اما انقدر مسئولای اونجا خوش برخورد بودن که آدم کم کم احساس راحتی میکرد...خلاصه با نی نی فسقلی آمده ورزش شدیم،اما قبلش یه خانوم دکتری فشار و کلاً سلامتی مامانا و همینطور صدای قلب نی نی هارو چک میکرد که قبل ورزش مشکلی نباشه...خلاصه توی یه باشگاه کوچولو مشغول پیاده روی شدیم!یکی یکی مامانای بامزه و خشگل با نی نی های قلمبه میومدن و ورزش شروع شد...همه ورزش ها مناسب بارداری و کاملاً متناسب با این شرایط بود.من بعد از سه ماه احساس کردم که پر از انرژی شدم و باورم نمیشد دارم ورزش میکنم...آخه عزیز نازم مامان همیشه ورزش میکرده و حالا با اومدن تو قشنگم مجبور بودم این 3 ماه اول رو کمتر فعالیت میکردم، یعنی اصلاً توان و انرژی ورزش کردن رو نداشتم...اما حالا خودمو تو آیینه نگاه میکردم که برای اولین بار داریم با همدیگه ورزش میکردیم و ذوق میکردم!مطمئنم تو هم دوست داشتی...بعد از یک ساعت لباس ورزشی کنار.....و آماده رفتن به استخر شدیم، البته بازم واسه ورزش،یه مربی خوب بیرون استخر ورزش میداد و همه انجام میدادیم!اینم اولین استخر رفتن من و نی نی بعد از اومدنش تو دل من!خیلی جالبه که فسقل من از همه نی نی ها کوچولوتر بود!!آخه همه از هفته های 20 به بعد اومده بودن و وقتی میشنیدن ما تو 14 هفتگی داریم میریم تعجب میکردن!البته از نظر خانوم دکترمون و همینطور مسئولای استخر خیلی هم خوب بود که از الان داریم میریم!اما ......وقتی لباس پوشیدم و اومدم بیرون انگار کوهنوردی کرده بودم!!خیلی خسته شده بودم،مطمئنم مال این بود که مدتها بود فعالیت زیادی نداشتم!قربونت برم که تو هم خستگیتو نشون دادی...میدونم مامانی، منم ذوق زده شده بودم و زیادی با تشویق مربی ورزش کردم!!فدات شم میدونم تو هم خسته شدی!اخه میگن اگه مامان خسته شه حتماً جنین هم خسته شده!اما خوب مامان جون دیگه باید تنبلیو کنار بذاریم و فعالیت کنیم قشنگم...از اونجا رفتم خونه مادرجون که خیلی نزدیک به اکباتان بود...وای که چه خوابی بود بعدش!!!قرار بود شب خودم برگردم خونه،اما بابا علیرضا که دید من خستم اومد اونجا که مارو برگردونه،اما خودشم خیلی خسته بود و موندیم اونجا و من اون شب نخوابیدم...بیهوش شدم!!!اینم از امروز که خیلی هیجان انگیز و ورزشی بود...خداکنه که نی نی عسل من هم دوست داشته باشه...و وقتی بزرگ شد واسه خودش ورزشکار شه!فکر کن....

ملاقات دوم با دکتر

خیلی جالبه این دوران بارداری، یه حالتی تموم میشه و حالت عجیب جدیدی جاشو میگیره؛ از دو سه روز پیش حات تهوع همیشگی تموم شده و سوزش سرمعده شدیدی شروع شده!!البته گلم میدونم صبحها خیلی اذیت میشی از اینکه هر روز صبح حال مامانی بهم میخوره و...،البته شایدم این برای تو خیلی خوبه و هر چی که تو دل مامانی دوست نداری میدی بالا... البته من که به این روند عادت کردم و باهاش دوست شدم،چون بعدش حالم خوب میشه و میدونم صبحونه بعدش به تو عزیزم هم حسابی می

چسبه...

امروز شنبه 3 اردیبهشت از آزمایشگاه زنگ زدند و گفتن جواب آزمایش حاضره و خداروشکر هیچ مشکل ژنتیکی هم وجود نداره....منم که منتظر بودم تا برم دکتر و بگم آی.......خانوم دکتر.......معدم درد میکنه....!!!!...

از طرفی چند روزه خاله نیکو رو ندیدم وخیلی دلم براش تنگ شده ، قبل اینکه برم دکتر تصمیم گرفتم برم پیشش  ببینمش...آخه اون که وقت نمیکنه به من سر بزنه،از بس کار داره!!!آخه این خاله نیکوی تو مشغول کارای آتلیه است که به تازگی شروع به کار کرده و حسابی سرش شلوغه...انشاالله یه روز که تو قشنگ نازنینم این نوشته هارو میخونی خاله نیکوت کلی معروف و مشهور شده باشه!! من و خاله نیکو همیشه با هم که حرف میزنیم از هر چی که بگیم همدیگرو درک میکنیم و به هم حسای خوب میدیم...حرف زدن از همه حسام با خاله نیکو بهم آرامش میده،حتی اگه چیزی باشه که اون احساس نزدیکی باهاش نمیکنه،مثل بودن تو توی دل من!!!!! در هر حال بدو بدو کارامو کردم و با آژانس رفتم پیشش و کلی انرژی گرفتم؟تو هم گرفتی؟؟

عصر هم رفتم سمت آزمایشگاه و جواب آزمایشو بگیرم...از قبل خودمو آماده کرده بودم که از اونجا بخوام اگه میشه اون عکس سونوگرافی نی نی که پیش خودتون نگه داشتید میشه بدیدش به من؟؟؟!!آخه من عکسشو خراب کردم!!!

اما قسمت خوشحال کننده این بود که پاکت گزارش دکترو که باز کردم دیدم...........آخ جون، عین همون عکسی که من دوستش داشتم و خراب شد، توی پاکته!!!سریع زنگ زدم به بابا علیرضا و بهش گفتم اولین عکس نی نی خراب نشد!!!!اونم طبق معمول گفت:"دیدی بیخودی خودتو ناراحت کردی!!!"

خلاصه خوشحال از خبر سلامتی کوچولوی قشنگم و پیداکردن دوباره ابتدایی ترین عکس ملوسش ،طبق چاخانی که به علیرضا گفتم با تاکسی و یه کم پیاده روی رفتم  سمت میدون محسنی! از بس توی این دو سه ماه جاهای شلوغ نرفته بودم واسم همه چیز عجیب و حتی یه کم پر استرس بود...

رسیدم دکتر و بابا علیرضا هم زودی رسید و البته که 2 ساعت بعد رفتیم پیش خانوم دکتر...چکاپ وزن و فشار و ...

ای وای که صدای شنیدن صدای شور و شوق تو برای زندگی از تپش قلب کوچولوت که از اعماق دل من می تپه چقدر سختیهای این دوران که هیچی همه سختیهای عالم رو برام ناچیز میکنه....تاپ تاپ تند تند اما با صدای کمی که توی اتاق می پیچه من و علیرضا رو حسابی به شوق میاره...آخه قربونش برم هر چی که رشد میکنه قلبش قوی تر و بلندتر شنیده میشه....فدای حس زندگیت قشنگ من...

دکتر برای سوزش معدم شربت و قرص نوشت که فکر نمیکنم بخورم...دوست دارم تحمل کنم که فندقم با خوردن این داروها اذیت نشه!...

راستشو بگم هم من و هم بابا علیرضا خیلی دلمون میخواد بدونیم تو فسقله دخملی یا قندک عسلی؟؟!!!واسه همین از دکتر پرسیدم میشه برم سونو؟که گفت یکماه دیگه باید بری،اون موقع جنسیتش هم معلوم میشه!!.....دیگه نشد بهش بگم آخه میخوام اسم قشنگشو صدا کنم و خلاصه بدونم که این عشقول من چی چیه؟؟!!!

عزیزم جدا از همه اینا فقط و فقط سلامتی تو مهمه...هر کدوم که باشی عاشقتیم....درسته که از خیلی سالهای پیش من تصمیم گرفتم اگه یه روز مامان یه دخمل شدم اسمشو بذارم هستی!!!اما بدون تو اگه پسر هم باشی همه هستی من و باباییت هستی گل من...حالا حالاها بچسب به دلم و جاتو گرم ونرم کن که باید حسابی رشد کنی...دستا و پاهات تو این هفته بزرگتر میشن، اعصب مغز کوچولوت به بدنت پالس میفرستن و تو چهرت رو میتونی عوض کنی،اخم کنی،شکلک درآری و ....،درسته که من تکوناتو نمیفهمم اما واسه خودت داری میچرخی نازناز من....مواظب خودت باش که کلی باهات کار دارم قندک من...