خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

اولین ملاقات با دکتر در ماه 9

امروز چهارشنبه 6مهر...3 هفته است که دکتر نرفتیم،آخه خانوم دکتر رفته بود مسافرت و امروز وقت داشتیم...با آژانس رفتم و وقتمو گرفتم و تا نوبتم شه رفتم آرایشگاه که به ابروهام یه صفایی بدم!!....آخه آرایشگاهی که همیشه میرم دقیقاً روبروی  دکتره! همون آرایشگاهی که بابا علیرضا با ماشین عروس اومد دنبالم....جایی که خاله ساحره آرایشم کرد و لباس عروسمو پوشیدم ...چه روزی...محاله اونجا برم و یاد اون لحظات پرهیجان نیفتم که چقدر قشنگ بود...باورم نمیشد باباییتو با لباس دومادی میدیم!!قربونش برم!....

وقتی وارد حیاط شدم لحظه به لحظه اون روز رو واست تعریف کردم....آخه اون روز فکر میکردم یه روز با فسقلی تو دلم میام اونجا؟؟؟!!!!....خلاصه رفتم و یه کم خودمو خشگل کردم...دیگه کم کم باید به خودم برسم تا وقتی صورت مامانیتو دیدی خوشت بیاد قشنگم!...بعد از یک ساعتی برگشتم دکتر...وای که این صدای قلبت هر دفعه قشنگترین تاپ تاپ دنیامیشه، بخصوص حالا که هی بلندتر میشه و تو بیشتر با این صدا نشون میدی که دوست داری تو این دنیای قشنگ زندگی کنی...خداروشکر همه چی خوب بود...دیگه مامانیت رکورد زد و رفت تو 90 کیلو.............وای!!خودم هم باورم نمیشه! همون روزی که باباییت اومد دنبال این عروس خانوم میدونی چند کیلو بودم؟؟؟57 کیلو!!!...و حالا از ابتدای بارداریم 23 کیلو اضافه کردم!!!...کی میخواد اینارو آب کنه؟؟!!!حالا........

از اونجاییکه دوست دارم خود خانوم دکتر مقصودی تورو بدنیا بیاره ازش خواستم اگه میشه چند روزی زودتر بیای! که گفت سه شنبه 26 مهر! اما باید چند تا آمپول قبلش بزنی تا مشکلی پیش نیاد!!اینو که گفت من یه کم نگران شدم و قرار شد تا هفته دیگه ببینیم چی میشه!! امروز برگه پذیرش بیمارستان رو هم بهم داد و قرار شد روز قبلش برم کارای پذیرش رو انجام بدم!...این یعنی اینکه نزدیکه...این یعنی اینکه باید بدونم روزشماری شروع شد....

بعدشم رفتم خونه...تا هفته دیگه! از این به بعد هر هفته باید برم دکتر!

26 یا 30 مهر؟؟!!!کدوم میشه؟نمیدونم؟؟مامانی هرکدوم که بهتره خودت بگو عزیزم...نمیدونم باید چیکار کنم؟؟؟ هر کدوم بشه فقط یه چیزی واسم مهمه،اینکه تو صحیح و سلامت باشی مامانی...انشاالله. 

راستی امروز باباعلیرضا که اومد پشتش یه چیزی قایم کرده بود و وقتی من تو آشپزخونه بودم یهو رو کردش و گفت: سلام مامانی.....!!! یه گربه گارفیلد کوچولو بود که یه دستشو گرفته بود پشتش و دو تا شاخه گل توش بود! و اون دستش یه کاغذ که نوشته:I LOVE U

مثلاً تو بودی که این گل و نامه رو میدادی به من!!!!! باباییت گفت "این رادوینه! منم اون گارفیلد بزرگم! " آخه 6 سال پیش یه گارفیلد گنده واسم خریده بود که من عاشقشم....

قربونت برم گارفیلد کوچولوی من....تو و باباییت که من عاشق جفتتونم.

باز هم سرماخوردن!!!!!!!

از جمعه شب، 1مهر احساس کردم گلوم میسوزه! اما مطمئن بودم شدید نمیشه! آخه دقیقاً یک ماه پیش سرما خوردم....حسابی به خودم رسیدم و بابایی هم کلی آبمیوه برام میگرفت که زود خوب شم!...هر روز صبح به امید بهتر شدن از خواب پامیشدم! اما دوشنبه 4 مهر احساس کردم گلوم خیلی بدتر شده و حسابی چرک کرده!!!! خیلی عجیب بود! آخه سابقه نداشته من پشت هم سرما بخورم!!!  این بود که شب وقتی باباعلیرضا اومد خونه رفتیم دکتر....وای دوباره آمپول؟؟؟!!!!!....دکتر گفت خیلی چرک داره و نباید این هفته ها بدنم عفونت داشته باشه،ممکنه کیسه آب رو پاره کنه!! و اطمینان داد که هیچ ضرری واسه تو نازنین ما نداره......واقعاً جالب بود! ماه پیش یعنی 4 شهریور بود که آمپول خوردم و دقیقاً امروز 4 مهر دوباره...اونم پنی سیلین 1 میلیون و دویست.....نه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!  مثل بچه ها ترسیده بودم! اما خانومه انقدر سریع و خوب به خوردم داد که نفهمیدم.......ولی خب تا دو روز جاش درد میکرددددددددد.......

مطمئنم دیگه فردا خوب میشم.......مامانی دعا کن زود خوب شم که بتونم سرحال باشم واست! تو هم مواظب خودت باش پسرنازم!....

آخرین خریدها واسه تو پسر نازم...ورود به ماه مهر

از 4شنبه 30 شهریور خاله منیژه اینا اومدن خونمون که برن خرید کنن! و خلاصه آخر هفته با هم بودیم و جمعموم جمع بود و واقعاً تنهایی مارو پر کردن! جمعه 1مهر......

وای......مهر شروع شد...ماهی که تو عزیز دلمون به امید خدا بدنیا میای...ماه آخر بارداریم...رفتیم تو فینال به قول باباعلیرضا....از هفته پیش یعنی شروع هفته 35 بارداریم دیگه شب ها کمی سخت میخوابم و زیاد بیدار میشم....درک نمیکردم وقتی میگن آخر بارداری خیلی سخته،یعنی چی!!! فکر میکردم تا آخر با انرژی و اکتیو میمونم!!!! اما خب منم به این روزهای سخت رسیدم...نمیدونم چرا از دوشنبه پیش حس میکنم کله ناز کوچولوت اومده پایین!!!! از کجا نمیدونم!!!!!!!

خلاصه....امروز جمعه 1 مهر بابا علیرضا مرخصی گرفت که با هم بریم یه سری خرید کنیم؛ آخه چند روز پیش وقتی داشتم لباسای نازتو چک میکرم که واسه اولین لباس کدومو میپوشی،دیدم سایز صفر فقط دو تیکه داری!!! این بود که باید چند تا لباس فینگیلی میخریدم که روزهای اول بپوشی خشگل شی جیگر مامان و بابا. رفتیم خیابون بهار و اونجا هم که میریم بابایی مهربونت چند تا اسباب بازی واست میخره...من نمیدونم کجا اینارو جا کنم!!!!! ولی چون خیلی واست ذوق داره منم باهاش همکاری میکنم و خلاصه با دست پر برمیگردیم!!! دیگه بابایی هرچی عروسک تولو که حیوونه واست خریده.....خوش بحالت که چه بابای مهربون و با ذوقی داری....

از اونجا هم چند جای دیگه رفتیم که بسته بودن! ناهار هم رفتیم بیرون و حسابی خوش گذروندیم!

شب هم بعد از مدتها که نشده بود شام خونه بابایی...اما چون خیلی خسته بودم حالم خوب نبود و اومدیم خونه.

مامانی دیگه خرید واسه تو گلم تموم شده....ما منتظرتیم تا بیای و از دونه دونه وسایل نازت که با کلی عشق واست خریدیم لذت ببری...

راستی مادرجون و پدرجون به عنوان خرید بخشی از سیسمونی تو گل نازمون یه هدیه بزرگ دادن؛یه چک 1 میلیون و 200 هزار تومنی که پدر جون نوشته بود در وجه: بی بی خانم پریسا عظیمی پور......آخه تو فسقلی اسمت اومد تو چک بانکی؟؟؟!!!!....واقعاً دستشون درد نکنه! ما انتظاری ازشون نداشتیم! چون من و بابایی دوست داریم تو همه شرایط زندگیمون خودمون با تلاش خودمون هرچی میخوایم فراهم کنیم....تا حالا هم همین طور بوده! اما حالا اونا لطف کردن و این هدیه رو دادن....مادرجون و پدرجون مهربون ممنون....