خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

اولین توپ زندگیت!

امروز سه شنبه 26 مهر،صبح جالبی بود...دیشب ازت خواستم منو برای نماز صبح بیدار کنی....و تو مامانی رو بیدار کردی....باورم نمیشد!!خیلی این نماز بهم لذت داد!عزیزم که نمازو دوست داری....کلاً این روزا نماز خیلی خیلی بهم آرامش میده!همه نگرانی ها و استرس هام و هیجاناتم آروم میشه...کلی با خدا حرف میزنم و کیف میکنم...

وای امروز تلفنمون قطعه و اینترنت هم نداریم....از عالم و آدم بیخبر....بدم نیست!!! میشه تا ته سکوت رفت! فقط سی دی آهنگای موتزارت و هرچی کلاسیکه میذازم و دو تایی گوش میدیم!

امروز صبح زنگ زدم بیمارستان و فهمیدم باید جمعه برم بستری شم! اولش عصبانی شدم،آخه تنهایی جمعه شب،تو بیمارستان،تنهایی...وای که چقدر حوصلم سر میره!...اما یه خورده بعدش دیدم که همچین بدم نیستا....جالبه! دوتایی با پسرم خلوت میکنیم....فقط دوست داشتم با علیرضا بودم اون شب....

عصری خاله مهدیه اومد خونمون و وسایل ناز تورو دید...مثل همیشه یه چیز باحال هم واست خریده بود: اولین توپ زندگیت: یه توپ قرمز راگبی!!!!! با هم کلی گپ زدیم و دلمون باز شد!آخ که چقدر هم تو واسه خاله مهدیه هیجان زده شده بودی....نکنه از توپت خیلی خوشت اومده بود و داشتی توپ بازی میکردی؟؟!!!!...

امروز 26 مهر روزی بود که اگه میخواستیم تو زودتر بیای اومده بودی...اما به خواست خدا قرار شد که تا 30 مهر وایسم و من از این تصمیم خیلی خوشحالم!

وای مامانی فقط 3 روز.....

3

2

1

بیا تو بغلم عشقم!!!

آخرین ملاقات با دکتر

امروز دوشنبه 25مهر...آخرین ویزیت دکتره...دلم میخواست علیرضا هم باشه..آخه آخرین باری خواهد بود که صدای قلب جنینی رادوین جونمونو میشنویم....

قرار بود من خودم برم و علیرضا هم بیاد دکتر...اما با زود اومدنش سوپرایزم کرد!!...میخواست خودش منو ببره! ساعت حدود 5 عصر رفتیم...

توی مطب  هم یه حس عجیب غریبی داشتم و هم هیجان انگیز بود ...یاد روزایی افتادم که هنوز تنها بودم...رادوین نبود!!! و من بی تاب اومدنش بودم....روزایی که با هیجان میومدم دکتر برای شنیدن صدای قلب نازش....

و حالا آخرین بار بود که توی این حالت میومدم....

دفعه دیگه عزیز دلم توی دل مامانی نیستی....توی بغلمی عشق مامان....

نوبتمون شد و رفتیم داخل...آخ جون که چند روز دیگه این اضافه وزن که با سرعت داره اوج میگیره تموم میشه...رکوردم تموم شد: 94 کیلو.......خودت از 67 کم کن میبینی مامانیت چی بود و چی شد....میدونم سخته که این اضافه هارو کم کنم...اما اصلاً ناراحت نیستم....واسه مامان شدن...مامان پسر گلی مثل تو شدن هر تغییر و سختی ارزششو داره...

وقتی داشتم صدای قلبتو میشنیدم  با تمام و جود همه این آهنگ قشنگو توی گوشم...تو قلبم ضبط کردم....فدات شم عزیزم که از چند روز دیگه تپش زیبای قلبتو با چشمام میبینم....که تندتند میزنه و شوق زندگی کردنتو به ما بیشتر نشون میده...

دکتر 30 مهر رو صد در صد قطعی کرد و وقتی گفت: "خب.....شنبه صبح تو اتاق عمل میبینمت...".....یهو دلم ریخت،هول کردم...باورم شد خیلی خیلی کم مونده.....

وقتای بعدیم رو هم برام گذاشتن،برای بخیه و ....این چیزا!

وای که نمیدونم چرا دلم پیتزا میخواست....دیگه این آخرین باری بود که میشد خلوت کرد و دوتایی توی سکوت بریم غذا بخوریم!....اگه بگم کجا رفتیم.....بازم باگت...آخه خیلی پیتزاش سالمه و من دوست دارم....میدونم که تو هم دوست داری که با من کیف میکنی هر دفعه....بخصوص با یه لیوان آب پرتغالش!!!! قربونت برم که میدونم مثل خودمون شکمویی!!!....

اینم از امروز....4-3-2-1 فقط از سه شنبه تا جمعه مونده....

روز شماری....برای اومدنت....

آخرین شنبه ای که تو توی دل منی...

امروز شنبه 23 مهر....وای باورم نمیشه..... شروع هفته 39...

یعنی فقط یک هفته دیگه مونده،از همزیستی من و تو...از یکی بودن من و تو...از لمس تکونای تو...از حس رشد کردن تو....دیگه از هفته دیگه به امید خدا خودت نفس میکشی...صدای نازت شنیده میشه...میای تو بغلم و دیگه توی دل من نیستی...

به سرعت ورق زدن این وبلاگ خاطرات...به سرعت گذر یک لحظه، 38 هفته بارداری...266 روزه که با منی...آروم و بی صدا....و حالا کم کم وقتشه که همیدگرو ببینیم...

حال عجیبی دارم...حسی که تا حالا نداشتم...فقط خود خدا میدونه که چه قدر عجیب غریبم...

این حال و هوای هیجان انگیز منو یاد روزها و شبهای نزدیک عروسیمون میندازه...روزی که سالها منتظرش بودم...و نمیدونستم چه جوری میگذره....کلی واسش کار انجام دادیم و خلاصه بهترین روز و شب زندگی من و باباییت شد.... این حسی که الان دارم میلیون برابر هیجان انگیز تر از اون روزهاست....اضطرابم خیلی بیشتره...و خب سختی های این روزها برام خیلی زیاد شده...

چند روزیه که فقط نماز و موسیقی آرومم میکنه...و حس میکنم که تو عزیز دلم هم آروم تر میشی...نمیدونم چرا امشب بعد از غذا خیلی خیلی تکون خوردی...گاهی میترسم که الان بپری بیرون!!...

امروز از پدرجون و مادرجون خواستم از صبح بیان اینجا...چون دیگه نمیتونم غذا درست کنم،یعنی نمیتونم سرپا وایسم!!سریع کمرم درد میگیره...و وقتی وایمیسم تو هم انگار داری شوت میشی پایین!!!....

دیروز و امروز هم درگیر نصب اسپیلتیم و چون بابایی این شب ها خیلی دیر میاد این بود که باید کسی میومد کمکم...کی بهتر از مامان و بابای مهربونم!...هرچند بیشتر کارهاش موند واسه فردا!!! اونا هم امشب موندن خونمون....خیلی کیف داره میده،مادرجون غذای خوشمزه درست میکنه و من حسابی استراحت دارم میکنم....کلی انرژی جمع میکنم واسه نگهداری از تو عشقم....

این آخرین شنبه ای بود که تو توی دل مامانی هستی....و به امید خدا انشاالله هفته دیگه امروز تو به این دنیای قشنگ اومدی .... هیجان همراه اضطراب....نتیجش واسه مامان پریسات چیه؟؟!!!! که هی بزنه زیر گریه.....

خدایا کنارم باش و لحظه ای تنهام نذار که فقط با یاد تو آرامش دارم...

وقت ملاقت با دکتر...30 مهر قطعی شد!

امروز 4شنبه 20 مهر.....وای 20 مهر؟؟؟!!!! یعنی فقط 10 روز مونده؟؟؟؟هول کردم....

امروز وقت دکتر داریم...که با آژانس همیشگی،یعنی راننده اختصاصیم،آقای امیری رفتیم دکتر...من و تو فنقلی مامان...خیلی طول کشید برم تو.....دیگه امروز صد در صد باید تعیین شه که تاریخ تولدت 26 یا 30 مهر میشه!!.... تو این چند روز خیلی فکرمو مشغول کرده بود که کدوم؟ آخه خانوم دکتر گفت که اگه بخوام 26 مهر شه باید چند تا آمپول واسه تشکیل نهایی ریه های کوچولوت بزنم...که من اصلاً راضی نیستم بخاطر عجله خودم اونم فقط بدلیل اینکه خود خانوم دکتر مقصودی باشه بخوام تولدتو جلو بندازم و خدانکرده یه وقت پشیمون شم! بابا علیرضا هم میگه خودت باید حال خودتو ببینی!اگه میبینی خیلی استرس داری هیچی نمیشه آمپولا رو بزن و 26 مهر عمل کن!...اما من یه جور دیگه تصمیم گرفتم؛ اونم اینکه تو هدیه خدایی و خود خدا تورو به من داده،خودش هم انشاالله به سلامتی به این دنیا میاره،دکتر فقط یه وسیلست،چرا باید انقدر نگران باشم! وایمیسم تا همون 30 مهر که تو بیشتر توی دل من رشد کرده باشی....به خدا توکل کردم و همه نگرانی هام تموم شد!

به خانوم دکتر هم گفتم هرچی شما بگید! اونم گفت از نظر من 30 مهر بهتره!و فقط 7 روز با تاریخ طبیعیش فاصله داره!.....البته گفت دوشنبه 25 مهر برای آخرین ویزیت دوباره بریم پیشش تا آخرین بررسی رو بکنه.....

راستی دکتر کلی بهم تبریک گفت که فقط نیم کیلو وزنم بیشتر شدهJ93 و نیم!!

یه چیز دیگه...مامانی تو هنوز نچرخیدی و سرت نیومده پایین!!و به نظر دیگه نمیچرخی! قربونت برم،اون قلمبه ای که پهلوی سمت راستم حس میکنم کله قلمبته! و تو الان شکل افقی داری فدات شم....

شب خیلی خیلی تکونات محکم و خفن بود...یعنی من و باباعلیرضا میترسیدیم....علیرضا هم که سریع میدوید دوربینو میاورد و فیلم میگرفت...برای من لذت بردن از  این لحظات مهمتر بود اما بابایی دوست داشت همه اینا ضبط شه...حالا توی ناقلا هم تکون میخوردی میخوردی...تا دوربینو روشن میکردیم دیگه ساکت میشدی....شیطونک....

دیگه حسابی باباعلیرضاتو میشناسی...وقتایی که خیلی تکون میخوری تا بابایی دستشو میذاره روت آروم میشی...دیگه حسابی باهاش دوست شدی هاااا....

خلاصه شب جالبی بود...سه تایی کلی بازی کردیم!

درست کردن هدیه های یادبود تولدت

امروز سه شنبه 19 مهر...صبح یه کم زود بیدار شدم،آخه قراره خاله لیلا،یکی از دوستای خوبم بیاد خونمون و کمکم کنه...

یکی دیگه از کارایی که دارم به ذق و شوق اومدنت انجام میدم درست کردن یه هدیه یادبود کوچیکه(gift)،که هرکس که بیاد تورو ببینه یه دونه بهش هدیه میدیم!!! دقیقاً شبیه هدیه هاییست که توی عروسیمون به مهمونا دادیم،یه شمع که توی یه جعبه طلقی بود و خاله نیکو خیلی خشگل پاپیون زده بود و اسم من و بابایی بهش وصل بود! اما حالا جای شمع یه جاکلیدی با شکل حیوونه،که مادرجون زحمت خریدشو کشیده! و اسم ناز تو و تاریخ تولدت بهش وصل میشه!!!خیلی خشگل میشه.....

دیروز هم کلی به خاله لیلا زحمت دادم و رفت برام وسایل اینارو از بازار خرید،و قرار شد بیاد کمکم کنه...همیشه خاله نیکو کمکم بود و حالا که اون وقت نداره خدا هم منو تنها نگذاشت و خاله لیلای مهربون و باذوق رو برام فرستاد! تا ظهر همه عروسکهارو گذاشتیم تو جعبه هاشون و خاله لیلا رفت! و من خودم ادامه دادم....البته دوست دارم آروم آروم کار کنم تا زودی همش تموم نشه!....و یه کمک دیگه که خاله لیلا جون کرد این بود که یکی از سبدهای عروسک رو برد خونشون که تمومش کنه!....خیلی ذوق کردم که یکی کمکم کرد....

وای که چه چیزای خشگلی منتظر دیدن تو هستن.....کلی عروسک ناز.....