خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

ترس از نبودن تو

امروز 7 فروردین...از دیروز نمیدونم چرا دل درد شدیدی داشتم...شک کردم که حتماً از نشستن زیاده و به تو عزیزم فشار اومده و مثل همیشه داری به من سقلمه میزنی که استراحت کنم.اما 2 روزه که ادامه داره،حتی تو خواب...خیلی نگرانم کرده...البته به کسی هم نگفتم،خوب شاید طبیعی باشه!اما و قتی با دوستم که ماماست حرف زدم گفت اگر ادامه دار شد برو دکتر...نه تنها قطع نشد،تازه شدیدتر هم شد!!ترس همه وجودمو گرفت،سریع به بابا علیرضا زنگ زدم و بیچاره اونم ترسید و هول کرد،ازش خواستم اگه میتونه زود بیاد که بریم بیمارستان.به مامان هم گفتم،فهمیده بود من ترسیدم،منو دلداری داد و بهم میگفت این دردها عادیه.پدرجون هم کلی دعوام کرد که برای چی به علیرضا گفتی از سرکار بیاد،ما میبردیمت.اما نمیدونم چرا فقط با علیرضا راحت بودم برم...خلاصه نیم ساعت نشد که اومد و رفتیم بیمارستان بانک ملی،یعنی همونجاییکه انشاالله به سلامتی قراره تو چشمای کوچولوتو به این دنیا باز کنی و من روی ماهتو ببینم و برای اولین بار بغلت کنم. توی راه فقط دعا میخوندم و ذکر میگفتم و کلی نذر کردم...نمیدونم چرا فکرای منفی میکردم،نکنه چون چندباری که حالم بد شده بود و غر میزدم خدا فکر کرده ناشکری میکنم!؟نکنه عزیز کوچولوی من تنهام گذاشته؟!نکنه...نکنه داشت دیوونم میکرد.

دکتر اورژانس منو فرستاد بخش زایمان...مامان جون تو دو ماهگی رفتیم اتاق زایمانو دیدیم!!!

دکتر سونوگرافی و آزمایش اورژانسی نوشت،آزمایشو تو بیمارستان انجام دادیم،اما برای سونو رفتیم یه مرکز شبانه روزی دیگه.خداروشکر عید بود و خیابونها خلوت.تا نوبتم شه واسه سونوگرافی مردم و زنده شدم....بالاخره نوبتم شد...وای....خدایا کمکم کن،قول میدم تحملمو2000 درجه بالا ببرم...خدایا به امید تو...

وقتی آقای دکتر گفته همه چی خوبه،قلبشم میزنه و مشکلی نیست میخواستم بپرم ماچش کنم...از خوشحالیم گفتم"راست میگید؟؟!!!خدایا شکرت".  گفت سر کوچولوی نازت هم تشکیل شده و الان 9 هفته 2 روزته...عزیزم!که عکس مموشت تو سونوگرافی معلومه!معصوم و فسقلی...

تا بابا علیرضارو دیدم زدم زیر گریه...فهمید که از خوشحالیمه و گفت دیدی همه چی خوب بود و بیخودی نگران شدی...

برگشتیم بیمارستان،چون مصر بودم تو آزمایش نشون میده،حتماً عفونتی دارم!اما دکتر گفت هیچی نیست و دلیل مشخصی نداره،چندتا مسکن داد که من یه دون بیشتر مصرف نکردم،آخه نمی خوام انقدر به بدن کوچولوت قرص و دارو برسونم...تو صحیح و سالم باش،من همه دردهارو تحمل میکنم.

وقتی برگشتیم سمت خونه مادرجون،انگار حالم از همه روزای قبل بهتر بود،انگار این سونوگرافی و دیدن آروم بودن تو بهم آرامش داد...خیلی ترسیده بودم،نکنه رفته باشی.....وای نه....خدانکنه...

اون شب با حس خوبی تموم شد و انگار بهم فهموند که خیلی خیلی بیشتر چیزی که فکرشو بکنی بهت وابسته شدم و توی خودم حست میکنم...همیشه پیشم بمون عزیزم.دوست دارم

راستی،بیمارستانی که قراره اولین روزای زندگیتو شروع کتی دوست داشتی؟؟؟شیطون!!!نکنه فقط میخواستی مارو بکشونی که بریم یه سر به اونجا بزنی؟؟!!!....

شروع سال 90 و روزهای سخت ابتدای سال

سال تحویل ساعت 2 و 50 دقیقه و 45 ثانیه صبح بود و من از ساعت 10 شب با  حال بدی تو خواب و بیداری بودم...دلم میخواست مثل سالهای قبل سال تحویل کلی شور و ذوق داشته باشم و دور سفره هفت سین بشینم و دعا کنم. اما امسال توانی برای نشستن هم نداشتم،معده درد امونمو بریده بود!!... لحظه سال تحویل هم خواب بودم....وقتی صبح با صدای بابا علیرضا پا شدم که گفت"عیدت مبارک"،تازه بخودم اومدم که وای...سال نو شد،سال تحویل گذشت و من هیچی نفهمیدم....تازه کلی هم حالم بده!

از این که مثل سالهای قبل نبودم خیلی عجیب غریب بود،اما خوب اینم از شرایط طبیعیه بارداریه!عوضشم تنها نیستم و کوچولوی نازم داره بزرگ و بزرگتر میشه،حالا اندازه یه انگور گندست...قربون شیرینیت برم

به پیشنهاد خاله منیژه و مادرجون سعی کرم برم بیرون و هوایی بخورم، یه روز رفتیم کنار ساحل و روز بعد جنگل سیسنگان که کنار ویلاست...خیلی برام زحمت کشیدن،تند تند برام غذا می آوردن و حتی توی حیاط آشپزی میکردن که بو منو بدتر نکنه.

اون روزا از سخت ترین روزهای بارداریم بود.حتی یکی دو نوبت تو روز از درد گریه میکردم و بابا علیرضا بغلم میکرد دلداریم میداد و بهم یادآوری میکرد که همه اینا از سلامتیه نی نی کوچولوئه و بزودی تموم میشه،من که کم طاقت تر شده بودم باورم نمیشد که بتونم این لحظاتو به آخر برسونم...ثانیه شماری برای اتمام هر روز داشت خستم میکرد،میدونستم که شاید تا نزدیک سه ماهگی احتمال داره اینجوری باشم...خلاصه جمعه 5 فروردین با علیرضا برگشتیم.من کل راه رو عقب خوابیدم ،چون بیدار که بودم از حال تهوع کلافه میشدم. بابا علیرضای مهربون سعی میکرد تو دست اندازها یواش تر بره تا من و تو فینگیلی اذیت نشیم! اومدیم خونه....و من تا عصر بیشتر نتونستم خونه بمونم.....حال بدی داشتم،از تهوع دیگه گلوم درد گرفته بود....بازم به پیشنهاد علیرضا رفتیم خونه مادرجون...

شمال خیلی بهم خوش نگذشت،اما این فکر آرومم و ذوق زدم میکرد که سال دیگه این موقع،یعنی عید 91 اینجا با عزیز دلبندم چقدر لذتبخش خواهد بود...دائماً این تصورات رویایی از ذهنم رد میشد و آرامبخش سختیهام میشد...