خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

اولین هدیه روز مادر که از عشقم گرفتم

امروز 2 خرداده و فردا روز مادر،و امروز جلسه چهارم کلاس خانوم روستاست! دلم میخواست واسه همه بچه های کلاسمون که اولین سال مامان شدنمونه کیک درست کنم! از اولشم مثل اینکه قسمت نبود!!همش یه چیزی کم بود!دو بار رفتم خرید....موقع درست کردن کیک هم نفهمیدم چیو با چی قاطی کردم...که کیک شد پودر کیک!!!! اما مثل اینکه همه نی نی ها دوست داشتن این کیکو بخورن، چون خوشمزه شده بود!!

هرطوری بود بردمش سر کلاس...امروز موضوع کلاس در مورد "علائم هشدار دهنده در دوران بارداری" بود. علائمی که خطرناکند  و باید حواسمون بهشون باشه...ایشاالله هیچ مامانی باهاشون مواجه نشه.

مثل اول هر جلسه بی صبرانه ذوق زده شنیدن صدای قلب نازت  بودم....آخه من فدات بشم عشق مامان که انقدر آرومی که خانم روستا کلی باید از اعماق دل من تورو پیدا کنه....آروم آروم صدای قلبت از اون ته مه ها پیدا که میشه دلم میخواد بگیرم بچلونمت...از بس طول کشید صدای قلبت شنیده شه خانوم روستا گفت احتمالاً میره تو اتاق عقبی ها مدیتیشن میکنه......عزیز نازم!!! یا اینه که مثل بابا علیرضا آروم و صبوری...

خلاصه کلاس امروزم با کیک من شیرین تر شد...

امروز وقت دکتر هم داشتیم...من به مطب رفتم و بابا علیرضا هم اومد...با اینکه اون روز چک شده بودیم...اما انقدر لذتبخشه که روزی دو بار هم کمه...تازه وقتی که علیرضا هم باشه لذتش صدبرابر میشه....واقعاً میشه احساس کرد حالا یه خانواده سه نفری هستیم...اما ....

آخه من فدای این شیطونیت برم که تا فهمیدی باباییت هم داره میشنوه همچین صدای قلبت تندتند شد که هممون خندیدیم....فسقل من داشتی میدوییدی؟؟؟!!!!! ای پدر سوخته!حالا واسه بابات دلبری میکنی!!!!! قربونت برم که تا حالا صدای قلبتو اینجوری نشنیده بودم....خیلی ذوق کردیم...این یعنی شور و شوق تو برای زندگی کردن بیشتر و بیشتر میشه عزیرم...

همه چیز خداروشکر خوب بود و مشکلی نبود...

بعد از دکتر رفتیم فروشگاه سهای میدون محسنی و واسه عشقمون چندتا لباس خریدیم...وای که پسرم آقا میشه این پیراهن چهارخونه مردونه رو با دو بندی که واسش خریدیم بپوشه...یه سوییشرت و شلوارم براش خریدیم بپوشه بچلونیمش....قربون قد و بالای نازت برم.

رفتیم سه تایی یه شام خوشمزه هم خوردیم و برگشتیم خونه.....

امروز روز خیلی خوبی بود....اما نه فقط بخاطر همه این اتفاقای قشنگ، بلکه بخاطر اولین هدیه روز مادری که از تو عسلم گرفتم...داری کمکم میکنی که صبح ها دیگه تهوع نداشته باشم و اذیت نشم....این کمک تو بالاترین هدیه تو واسه روز مادره واسم...هیچ وقت فراموش نمیکنم قربونت برم....اگه بدونی من با تو چه عشقی رو تجربه میکنم....

خدایا این فسقلی چیه که انقدر عشق و شور و شوق به زندگی من آورده!!....آخه من چقدر دوسش دارم!!!...خدایا حافظ همه نی نی ها باش و نگهدار عشق منم باش...

عروسی و شادی با نی نی

امروز  29 اردیبهشت،روزیه که از ماه ها قبل منتظرش بودم...روزایی که حالم بد بود فکر کردن به این تاریخ حالمو خوب میکرد و بابا علیرضا میگفت یه کم حوصله کن....آخر اردیبهشت عروسیه....زود میگذره،سرت گرمه و.....

حالا به خودم میگم چه زود گذشت.....امروز عروسیه مهرداد(پسرداییم)و شادی است...سالهاست میخواستن بهم برسن و امروز دیگه روز عروسیشونه...هم واسه اونا خوشحالم و هم خودم ذوق دارم که میخوام با نی نی برم عروسی و کلی برقصیم و شادی کنیم!!!! از صبح زود که بیدار شدم مشغول کارام شدم،با مادر جون و خاله منیزه و مهنوش رفتیم آرایشگاه و موهامونو خشگل کردیم،آخه قراره قبل عروسی هممون بریم آتلیه خاله نیکو و عکس بندازیم.، خاله آزاده و محمد و دو تا نی نی های فسقلشون هم میان پیش خاله نیکو که عکس بندازن.....ظهر همه رفتن و من و بابا علیرضا هم آخر رفتیم...خیلی هیجان داشتم...آخه ما اولین مشتری های این آتلیه خاله نیکو بودیم...و من خیلی خوشحال بودم که با نی نی داریم میریم اونجا که عکس بندازیم...دیدن خاله نیکو حین کار کردن اونم تو آتلیه خشگلش منو واقعاً ذوق زده میکرد(و هممون رو!!).

یه عالمه عکسای خشگل خشگل انداختیم.مطمئنم فنقل منم کلی واسه خودش ژست گرفته!!دیگه باید میرفتیم سمت خونه دایی غلام،عروسی...

من و نی نی نازم کلی خشگل شده بودیم و من واقعاً داشتم بهش مینازیدم!!!!

عروس و دوماد دیر اومدن...اما از همون اول که عروسی رسماً با رقص و شادی شروع شد تا ......آخرش داشتیم با نی نی قرتی خودم میرقصیدیم و شادی میکردیم....

خیلی خوشحالم که تو این دوران زیبا یه عروسی خوب و شاد رفتیم و همیشه یادم میمونه...امیدوارم به تو عسلم هم خوش گذشته باشه...قربونت برم که اصلاً بیقراری نکردی و من اصلاً از ورجه وورجه هام اذیت نشدم...اینا یعنی اینکه به تو داشته خوش میگذشته و واسه خودت کلی میرقصیدی قرتی نازناز من...ایشالله عروسی خودت قند عسل خودم....

کیف و حال با نی نی!!!

امروز 25 اردیبهشت؛به به چه هوای بهاری!!! چه بارونی.....

بعد از کار میخواستم برم خونه،اما یهو رفتم مرکز خرید گلستان هروی که یه بلوز بخرم. بعدش موقع رفتن از در که اومدم بیرون وای.....چه بوی سیب زمینی سرخ کرده ای پیچیده بود تو خیابون...منم که عاشق سیب زمینی سرخ کرده!!!!!!!!!!

صاف رفتم تو رستوران روبروی پاساژ و یه سیب زمینی سفارش دادم که ببرم تو ماشین بخورم! آخه من عادت ندارم تنهایی بشینم تو رستوران و غذا بخورم!...اما قسمت باحال داستان اینه که وقتی منتظر بودم،یهویی دیدم این رستوران کلی ساندویچ گیاهی داره...وای......

فکر کن که نپرسم این ساندویچا چی هستن و نگیرم و نخورم.......کلی هم ذوق کردم که چه جالب...بامزست جایی رفتم که واسم کلی غذا داشتند! منم یکی از ساندویچاشونو با دوغ سفارش دادم و ......اصلاً هم فکر نکرم تنها میشینم و خیلی لوسه! دیگه تنها نیستم.....!!!!!با نی نی نشستم و آماده یه ناهار خوشمزه شدیم....عجب خوشمزه بود.....

انگار کار خدا بود بیام این وری و با این رستوران و غذاهاش آشنا شم.....

این اولین بار بود که احساس کردم با نی نی خیلی حال کردم....خیلی حس خوبی بود....دو تایی.....

مامانی یه روز دوباره میریم اون رستوران و با هم کیف میکنیم....البته تو این بار تو دل مامان نیستی و رو صندلی میشینی ....

کم کردن کار بخاطر سلامتی نی نی و آرامش مامان!

خیلی وقته در شکم که  مقدار کارم رو کم کنم...امروز 24 اردیبهشت دیگه تصمیم نهایی گرفتم که شنبه ها که محل کارم خیلی دوره و باید خودم رانندگی کنم دیگه نرم !!!!! از قبل عید خیلی فکر کردم که چیکار کنم...بابا علیرضا هم میگفت خودت باید تصمیم بگیری...فقط باید به فکر آرامش خودت و نی نی باشی!

منم دیگه از امروز شنبه ها نمیرم سر کار ....کار کردن و تو اجتماع بودن خیلی خوبه و من خیلی بهش عادت دارم...اما وقتی آدم داره بچه دار میشه مثل خیلی چیزای دیگه اینم یه تغییره که باید لمسش کنی، اینکه بخاطر سلامتی و آرامش نی نی باید تغییر کنی، و از همه مهمتر این دوران فرصت خوبیه برای آرامش،اونم از نوعی که هیچوقت دیگه تکرار نخواهد شد...کار من طوری نیست که خیلی روتین و عادی باشه! من مشاورم و کارم گوش دادن به ناراحتی ها،غصه ها و فشارهای افرادیه که برای کمک گرفتن پیش من میان!منم باید حسابی تمرکز کنم و بهشون راهکار بدم...نمیخوام خیلی نه خودم اذیت شم و نی عسلم!

قربون این نی نی نازم برم که تو روزهایی که کار میکنم مطمئنم آروم میشینه و گوش میده به حرف آدما...و از انرژی سرشار خودش به اونها میده و کمک میکنه هرکس پیش ما اومده حالش خوب باشه!