خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی
خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

خاطرات زیبای مامان و بابا شدن

از قبل تا بعد از اومدن نی نی

دیدار بعد از ۹ سال

دیگه روزی که سالها و ماه ها و این روزهای آخر منتظرش بودیم اومد:جمعه 17 تیر 90

روزی که خاله محبوبه و بچه هاش بعد از 8 سال و نیم و عمو محمدرضا بعد از 9 سال و 3 ماه میان ایران! شب که ساعت12 تا 5/1 خوابیدیم و بعد از دوش گرفتن رفتیم سمت خونه پدرجون و با هم رفتیم فرودگاه... توی راه بابا علیرضا با من شوخی میکرد و ادای گریه کردنامو درمیاورد تا من بخندم و جوزده نشم....خودم هم کم نگذاشتم و دائم آهنگای شاد گذاشتم و کلی تو ماشین رقصیدم...که خود باباعلیرضا خوشش اومده بود که من فعلاً خودمو نگه داشتم!!!!ساعت 4و 10 دقیقه هواپیما مینشست و ما توی همین زمان داشتیم دنبال جای پارک میگشتیم!!!خیلی قشنگ بود،چون دقیقاً رأس این ساعت اذان صبح پخش شد و من تنها آرزوم این بود که هرچهارتاشون به سلامتی بیان بیرون...

خدایا خودت میدونی چه استرسی و هیجانی داشتم....

خداروشکر خیلی منتظر نشدیم...چون 1 ربع بعد هواپیما نشسته بود!و ما هممون رفتیم پشت شیشه و سال شماری و روزشماری تبدیل شد به لحظه شماری!! همین چند دقیقه اندازه کل این 9 سال طول کشید!من که تو حال خودم نبودم و مطمئنم بقیه هم همینطور بودن! این باباعلیرضا هم دائم داشت از من فیلم میگرفت و نمیذاشت واسه خودم احساساتی شم...!!!!

.........و بالاخره اومدن....محمدرضا،محبوبه،سام و سارا.....وقتی از بالای پله ها دیدیمشون هممون از شوق گریه کردیم.....بعد از تحویل چمدون هاشون یکی یکی اومدن تو.....البته من که از هیجانم کم مونده بود برم تو و انگار نه انگار که باید مواظب خودم و پسرکم باشم....اول رفتم سارا رو آوردم تو و بعد رفتم سامو آوردم!!!!قربونشون برم که اصلاً هم غریبی نکردن و با لبخند و ذوق تموم بغل همه رفتن.....دیگه فقط با محبوبه 5-6 متر فاصله داشتم.....کم کم این فاصله هم  کمتر شد و توی یک لحظه فهمیدم من و محبوبه همدیگرو محکم بغل کردیم و از اشکای من لباس محبوبه خیس شد.....باید ولش میکردم...چون همه منتظرش بودن!!!و بعد از اون محمدرضا!که عین داداشم دوسش دارم.....انقدر ماچش کردم که همه دلتنگیم دراومد....هم محبوبه رو بغل میکردن و اشک بود که میریختیم!!!بخصوص پدرجون که اشکاش تمومی نداشت و باباعلیرضا هم کم نذاشت و دائم ازش فیلم میگرفت...من باورم نمیشد بالاخره محبوبه اینجاست و هرچند دقیقه یکبار بغلش میکردم و دوباره گریه.......

محبوبه باورش نمیشد که من انقدر بزرگ شدم...بخصوص از لحاظ انداره ای!!!!!باورش نمیشد که تو قند عسل من توی دل منی!!! خلاصه لحظه ای که سالها برای دیگران توی فرودگاه میدیدم برای خودمون هم اتفاق افتاد.....

وقتی توی راه محبوبه رو توی ماشین خاله منیژه میدیم که نشسته فکر میکردم خواب میبینم.....

از فرودگاه رفتیم بهشت زهرا،چون مادر محمدرضا فوت شده بود و اون اینجا نبود...همیشه میگفت اولین جایی که بیایم ایران میرم بهشت زهراست.....من پیش سام و سارا بودم و خیلی طول نکشید که از اونجا هم رفتیم....محبوبه اینا رفتند خونه پدر محمدرضا....و ما و خاله منیژه اینا هم رفتیم خونه ما.......خیلی خسته بودیم،از ساعت 9 صبح تا 3 ظهر هممون بیهوش شدیم!!!! عصر هم همگی حاضر شدیم که شام خونه پدر محمدرضا دعوت بودیم،واسشون مهمونی دادن!....

شب خاله محبوبه اینا اونجا موندن،و قرار شد فردا همه بریم خونه مادرجون....

بالاخره روزی که منتظرش بودیم اومد و تموم شد و رفت...اما تک تک لحظاتش برای همیشه توی ذهنم میمونه...و میدونم پسرکم هم بعداً کیف میکنه که توی همه این لحظات شاد با من بوده.....

امیدوارم توی این 2 ماه که اینجا هستن به هممون بخصوص پسر قشنگ من خوش بگذره....

خدایا شکرت که این روز رو آوردی....خدایا ممنون که توی این دوران زیبای بارداری این اتفاق قشنگو برام پیش آوردی.....خدایا شکرت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد